Send   Print

وقت خداحافظی است. باید بدرود بگوییم به هشتاد و هشت. که شکل دو تا V برعکس روی تقویم نشست و دستان ما را سرافراز V کرد. باید با شادی‌های شب‌های خرداد خداحافظی کنیم. با استرس عصر بیست و دوم و درد‌ها و بغض‌های بیست و سوم. دست‌های در هم و فریاد‌های بیست و پنجم. شهدای بیست و نهم و سی خرداد. باید با تصویر خونین ندا و گردن بسته شده‌ی امیر جوادی‌فر خداحافظی کنیم. با شب‌های الله و اکبر بر بام و شعارهای روی دیوار. چهلم شهدا در بهشت زهرا ظهرهای تف زده‌ی تابستان هشتاد و هشت. که داغ شد و ماند بر دلمان. سیزده آبان، شانزده آذر، درگذشت منتظری در قم و عاشورا. آنها که زیر گرفته شدند، دانشجویانی که روی زمین کشیده شدند، آنها که بدون اتهام در انفرادی غمگین شدند، مادرانی که غصه خوردند و خبری از در نرسید. بیست و دوم بهمن و نگاه‌های پر استرس، صدای غمگین و اشک‌های مادر سهراب در شورای شهر، شب‌های ترس و دلهره، روزنامه‌های توقیف شده، دهان‌های بسته شده، شکنجه‌ها و درد‌های بی‌صدا که کسی نفهمید و فقط در دل خودمان ماند. روزی در آبی و بزرگ اوین به بغض در گلوی ما شهادت خواهد داد.

باید خداحافظی کنیم با همه‌ی سیاهپوشان روزهای کودتا. با باتوم‌های سیاه در آسمان، با آن چماق‌های سنگین که به گرده‌ی پیر و جوان نشست. باید با لگد‌های سربازان به در آهنی آپارتمانی که پناهمان داده بود و لحظه‌های دلهره و خون و مهربانی کسانی که نمی‌شناختیم خداحافظی کنیم. آنچه می‌ماند در دلهای ما امید و استقامت است. نهال سبزی است که روزبه‌روز بلند‌تر و سرافرازتر می‌شود. مگر می‌شود فراموش کنیم؟ اینبار حافظه‌ی تاریخی‌مان پاک‌نشدنی است. ما سبز بودیم و سبز شدیم و سبز می‌مانیم. به برگ‌های یاس‌های زرد بهاری قسم می‌خوریم که تا وقتی باشیم خاطرات خونین و درد‌آور هشتاد و هشت را تعریف خواهیم کرد و فراموش نکنیم روزهای خاکستری‌اش را. ما می‌نویسیم، می‌گوییم، می‌خوانیم، می‌دانیم، می‌خندیم، سبز می‌مانیم تا روزی بهار سبز را در ایران سبزمان جشن بگیریم. این سخت‌ترین مبارزه است. امیدواریم و سبز، این تنها راه برای پاسداشت خون گرم شهیدان سبز است.

Send   Print

در روزهای آخر اسفند
در نیمروز روشن
وقتی بنفشه‌ها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه‌های کوچک چوبین
جای می‌دهند

جوی هزار زمزمه درد و انتظار
در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان

ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشه‌ها
می‌شد با خود ببرد
هر کجا که خواست
در روشنایی باران
در آفتاب پاک

این یک بیماری مزمن است. آماده نبودن برای آمدن بهار را می‌گویم. انسان‌های زیادی به آن مبتلایند. کمی دلسردی و افسردگی چاشنی این روزهای زندگی ماست. اتفاق‌های مهم زندگی همیشه در زمانی می‌افتد که آمادگی‌اش را نداری. برای همین کسی باور نمی‌‌کند فردا شب یک سال پیرتر خواهد شد. معمولن آدم‌ها در حین رخ دادن یک فاجعه تنها کاری که ازشان برمی‌آید تماشا کردن است. شاید باید زودتر آماده می‌شدیم. به هر روی من یادم نمی‌آید هیچ سالی آمادگی برای بهار داشته باشم. گرچه خوشحالم اما یک غم پنهانی و بغض آرام سر سفره‌ی هفت سین همیشه همراهم بوده که توضیحش کار مشکلی است.

+ گرامافون سرزمین رویایی را چاق کنید: کوچ بنفشه‌ها با صدای فرهاد