March 07, 2010
داستان راه‌پله‌های مارپیچ در جمعه‌شب بارانی

بعد از بیست و چهار ساعت فقط یادم می‌آید دیشب مست خانه برگشتم. جلوی در بودم که دیدم دختر همسایه را هم یک بی ام دبلیو سفید پیاده کرد. دختر همسایه ما به پسرهای بی‌ ام دبلیو دار علاقه‌ی زیادی دارد و من هیچ سوالی در ذهنم درباره‌اش ایجاد نشد. با هم وارد ساختمان شدیم. وقتی دیدم او انتخاب کرده که پله‌ها را به جای آسانسور بالا بریم منم بدون هیچ فکری نظرش را قبول کردم و کنارش از پله‌ها بالا می‌رفتم.

کنار هم حرف می‌زدیم اما الان یادم نیست از چه چیزهایی. بیشتر شبیه‌ همان حرف‌های تکراری برای شروع یک مکالمه‌ی کوتاه بود. چند پاگرد را که بالا رفتیم. ناگهان من ایستادم. او هم ایستاد. بی هیچ معطلی و فکری سرم را نزدیکش بردم و صورتش را بوسیدم. او هم صورتم را بوسید. این سریع‌ترین و بی‌فکرترین بوسه‌ی من در عمرم بود. بعد باز بالا رفتیم با هم و دیگر به بوسه‌مان فکر نکردم. شب قبل از خوابیدن داشتم به صورتش و کارهایش فکر می‌کردم و خوشحال شدم که یک هیجان جدید به زندگی‌ام اضافه شد. هیجان دیدن دوباره‌ی او در راه‌پله‌ها با خانواده‌اش یا تنها. باید وضعیت جالبی باشد. اینکه از کنار هم عبور کنیم و هر دو صحنه‌ی امشب را در ذهن مرور کنیم.


http://www.dreamlandblog.com/2010/03/07/p/02,02,47/