March 02, 2010
برای ده اسفند هشتاد و هشت و شبگرد تنهای کوچه‌های شهر

دلت که بگیرد و تنگ شود، باید تسلیم شوی. دستهایت را ببری بالا و رو به زندگی نکبت فریاد بزنی. کسی صدایت را نمی‌شوند، دیگران نیز دست‌هایشان چون تو بالاست. هر کسی با زبان خودش با چشمانی اشکبار از این غم موج زننده در هوای خاکستری این روزهای سرزمین ات فریاد می‌زند. بهار در راه است و همه در عجب اند که با چه رویی سبزه بر خاک قرمز گلگون تصمیم رستن می‌گیرد به رسم هر ساله.

پنجره‌ها کوچک می‌شوند و دیوارها همه‌ی حجم خانه را پر می‌کنند. رنگ‌های شاد و زنده فرار می‌کنند و سیاهی چون چادری کریه بر سر همه‌ی ما اجبارن کشیده می‌شود. دری برای فرار وجود ندارد. این خانه را هیولا‌های قصه‌ها تسخیر کرده‌اند. آنها فضولات تخیلات و توهمات یک جامعه را یک جا می‌بلعند. حتا دیده شده توانسته‌اند از پس مانده‌ی افیونی به نام دین تغذیه کنند و زنده بمانند. حکمرانی آنها به اندازه‌ی عمر گل یخ طول خواهد کشید.

خانه سیاه است. این روزها خانه سیاه است. اندکی نور حکم اقیانوسی را دارد برای ماهی جا مانده از دریا. بالا و پایین می‌پرد. خودش را به هر دری می‌زند تا باز به جوی حقیری برسد که راه به دریاهای بی‌انتها دارد. ماهی سبز کوچک توقیف می‌شود، زندانی می‌شود، اعتراف می‌کند، لغو امتیاز می‌شود، شکنجه می‌شود، دلش می‌گیرد گوشه‌ی سلول و هنوز بالا و پایین می‌رود. امید دارد. گناهی نیست. هوا هنوز قرمز بود و بوی خون می‌داد. شبگردی در کوچه آواز می‌خواند. او هر سال به وقت روییدن بنفشه‌ها از این کوچه عبور می‌کند. می‌خواند: اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم. اگر خون دل بود ما خورده‌ایم. پنجره‌های سیاه و چرکین آخرین دروازه برای شنیدن صدای شبگرد بود. امسال شبگرد دوشنبه ده اسفند را برای آواز غمگین اش در کوچه‌های شهر انتخاب کرده بود.


http://www.dreamlandblog.com/2010/03/02/p/01,57,51/