February 26, 2010
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می​پسندی

منتظر بودم زنگ بزنی. زنگ بزنی و جوابت را ندهم. تا بدانی اینجا همیشه دلی برای شنیدن دلتنگی‌هایت منتظر نیست. با زندگی همانطور که رفتار کنی، پاسخت را می‌گیری. آغوش دوستی را انتخاب کردم و می‌روم تا با او بخوابم. شاید در بستر داغ او انتقام رفتارت را از تو بگیرم.

رندان تشنه لب را آبی نمی​دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می​پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

" حافظ "


http://www.dreamlandblog.com/2010/02/26/p/02,20,13/