October 24, 2009
داستان آدم‌ها و رفتن‌ها و نرسیدن‌ها بی هیچ حرفی

من دوست‌های زیاد دختری دارم که آنها هم دوست‌های پسر و دوست پسرهای ( این دو کلمه با هم برای من متفاوتند و نوع تقسیم‌بندی‌شان بر اساس نزدیکی رابطه صورت می‌گیرد ) زیادی دارند گاهی. که من هم البته مشکلی ندارم با پسرهایی که آنها باهشان دوستند و حتا خیلی وقت‌ها آرزو می‌کنم که پسرهای بهتری و دوستان صمیمی‌تری پیدا کنند و خوشحال باشند. به بعضی‌ها این آرزو را می‌گویم به بعضی‌ها نه! نمی‌دانم تحمل شنیدنش را دارند یا نه؟ یا این را بی‌غیرتی به اصطلاح عوام می‌دانند.

مشکل برای من آنجا شروع می‌شود که یکی از این دوستان که این طرز فکر من را نمی‌داند با پسر جدیدی آشنا می‌شود. و بعد می‌خواهد پنهان کند و نمی‌تواند. خیلی دلم می‌خواست دختری را قبل از مرگم در این دنیا ملاقات کنم که همان روز اول به من بگوید با پسر جدیدی آشنا شده است اما هنوز همان دوستی قدیمی ما پابرجا خواهد ماند و قلبش آنقدر بزرگ هست که بتواند هر دوی ما را دوست داشته باشد و تا حالا ملاقات نکرده‌ام. شاید وجود داشته باشد روی کره‌ی خاکی که این البته یک امید ساده است.

کم‌کم تلفن‌هایش کم می‌شود. پیام‌های کوتاه را که تا دیروز بعد از ده ثانیه جواب می‌داده است تا چندین ساعت بی‌پاسخ می‌گذارد. شب‌ها قبل از خواب حرفی نمی‌زند و با دوست جدیدش شاید حرف‌های نو و تازه دارد. و بعد دیگر جواب تلفن‌ها را هم به زور می‌دهد و این همان کسی است که تا چند روز قبل با شوق سلام اول را آنچنان می‌گفت که من همیشه تعجب می‌کردم از این همه انرژی. بعد من فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. موزیک گوش می کنم و در خودم حل می‌شوم. از خودم هزار تا سوال می‌پرسم. که بی جواب‌اند همه. چرا به من نمی‌گوید؟ چرا پنهان می‌کند؟ چرا این جامعه‌ی مریض آدم‌ها را اینطور دروغگو و دورو بار می‌آورد؟ مگر من همینجا بزرگ نشدم؟ وسط این دروغگو‌ها؟ چرا کسی زنگ نمی‌زند و نمی‌گوید دوس جونم من امروز عاشق یک دوست جدید شدم؟ چرا کسی از اینکه یک دوست تازه پیدا کرده برای من خبری نمی‌آورد؟ بعد فکر می‌کنم شاید رفتار من با او درست نبوده است. شاید دوست داشته از آنهایی باشم که صبح تا شب سیصد بار هم را چک می‌کنند. شاید باید می‌پرسیدم الان کجایی؟ الان با چه کسی بودی؟ رسیدی؟ دیرکردی؟ شاید وقتی کسی مثل من آنقدر باز می‌شود و سعی می‌کند مبادا دوستی‌مان آزادی انسانی را محدود نکند بعد اینطوری آن فرد مایوس و سرخورده می‌شود. بی‌صدا می‌رود پی انسانی جدید و با حرف‌های پوچ پشت تلفن‌ و ساعت‌های متمادی درد دل.


http://www.dreamlandblog.com/2009/10/24/p/03,35,00/