October 15, 2009
داستان سرزمین سبز ما

ده سال دیگر در اوایل پاییز سال 1398 شاید دخترمان شاید پسرمان از ما که شاید بابا یا مامان شده باشیم بپرسد از این روزها. حتمن در مدرسه‌اش چیزی شنیده. من به او از این روزها داستان‌ها خواهم گفت. می‌گویم ما نفرینمان را روی اسکناس‌ها می‌نوشتیم و دیوارها. روزنامه‌ای نبود و هر مخالفی محارب بود و زندان و شکنجه در انتظارش. می‌گویم ما در دورانی سبز پوشیدیم و خواستیم اوضاع کشورمان را به سامان کنیم که آنها کودتا کردند و رای‌های ما را نخواندند و به عده‌ای در زندان‌ها تجاوز جنسی کردند. می‌گویم عده‌ای را در روز روشن در خیابان کشتند و هیچ‌گاه ضاربان را نتوانستند پیدا کنند، اما همین کودتاچی‌ها بر اساس توهم مالیخولیایی احمقانه‌ی خود عده‌ی زیادی از طرفداران یک کاندیدا را ماه‌ها در انفرادی نگاه داشتند تا بگویند آنچه را که آنها می‌پسندند. می‌گویم به دخترم یا پسرم که ما سعی کردیم، ما شب‌ها تا جایی که توان داشتیم بر بام‌ها فریاد الله و اکبر سر دادیم چه آنهایی که اعتقاد داشتند یا نداشتند. دشمن پشت خاکریز بود و دیگر فرصتی برای تفرقه نبود. همه یکی شدند. همه‌ی دموکرات‌ها، کرد‌ها، سلطنت‌طلب‌ها، جمهوری‌خواه‌ها و اصلاح‌طلب‌های قدیمی. و این یکی بودن کودتاچی‌ها را آنقدر آزار داد تا اینکه شب‌ها هم خواب یک فرشته‌ی سبز را می‌دیدند که دیو را از شهر فراری می‌داد.

چشمان مردم سبز شده بود و در نگاهشان گویا قراری با هم داشتند. مثل یک کار عقب‌مانده یادداشت شده روی تقویم. و اینطور بود که جنبش سبز ایران در تاریخ ماند و روی زانو‌های لرزان پسران و دختران مضروب در کهریزک و اوین ستون‌های بتونی و محکمی ساخت به رنگ سبز به رنگ خون ندا و به رنگ سفیدی دستان تظلم‌خواه مادر سهراب. اینها که با هم پرچم ایران شدند و باز همه‌ی همه‌ی ما دوباره زیر یک پرچم نازنین متحد شدیم و روز قدس و سیزده آبان و هر سخنرانی عمومی را برایشان دوزخی آتشین کردیم. دانشگاه‌ها برایشان جهنم شد و دیوارهای شهر روزنامه‌های سبزی که توقیف بودند. خواهم گفت ما در روزگاری جوانی کردیم که فریاد سوال رای من کو را باتوم‌ها و اشک‌آورها پاسخ دادند. خواهم گفت با غرور که من و دوستانم ناامید نشدیم و آنقدر جلو رفتیم و مصر به حقمان به چشمان خونین کودتاچی نگاه کردیم، آنقدر فریاد زدیم و روی اسکناس‌ها مرگ بر دیکتاتور نوشتیم که مثل دیو‌های دروغ‌گوی سیاه و پلید آخر داستان‌های صمد بهرنگی دود شد و هوا رفت. ما هم هفت روز و هفت شب جشن گرفتیم و پایکوبی کردیم. از آن روز به بعد 22 خرداد را تعطیل عمومی اعلام کردیم و همه بر قبر شهدای سبز جمع می‌شدیم و بر قلب شجاعشان درود می‌فرستادیم. عکس‌هایشان اسکناس‌های جدید را مزین کردند و نام‌هایشان کوچه‌های شهر را. این داستان سرزمین ما بود.

+ حيف يعنی ما ! يعنی زندگی‌هامان
+ ناگفته های جنبش سبز در مصاحبه با محسن مخملباف قسمت اول و دوم


http://www.dreamlandblog.com/2009/10/15/p/04,02,59/