October 07, 2009
داستان فاصله و تن یک دوست

از آن دورها پشت دوربینی که صورت او را، لبخند او را، برایم در همان لحظه سوغاتی می‌آورد نگاهش می‌کنم. فکر می‌کنم چند سال پیش پدران و مادران ما چگونه دوست می‌شدند و ما چگونه دوستانی هستیم. پشت مانیتور‌های سرد هم را نگاه می‌کنیم و با صورتک‌های زرد برای هم احساسمان را به اشتراک می‌گذاریم.

مقابلم انگار نشسته است اما پشت دوربین‌اش چندین هزار کیلومتر فاصله بین ماست و کوه و جاده و دریا. لباسش را برایم در می‌آورد. تنش را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد دستم را داخل مانیتور کنم و کمی نوازشش کنم. برهنه می‌شود و چه غریب نگاهم می‌کند. چیزی نمی‌نویسم و تنها نگاه می‌کنم. به سینه‌های سفیدش و لبخند محوش و اعتمادش و دوستی‌مان و این فاصله و این رابطه‌. نفسم به شماره می‌افتد. فاصله را لعنت می‌کنم.

+ الیزه: در باب تفدس بی هوده‌ی تن


http://www.dreamlandblog.com/2009/10/07/p/01,06,29/