October 05, 2009
بامبو‌های زرد و داستان پسری که پاییز را سبز می‌خواست

بامبوها زرد شدند. نمی‌دانم از کی شروع شد. اما اگر کمی فکر کنم شاید یادم بیاید از روزهایی که در شهر صدای فریاد و گلوله می‌آمد و ما دموکراسی را با خونمان رنگ می‌کردیم. شاید هم از ابتدای تابستان. شاید گرمای شهر را تاب نیاورند. مامان امروز همه‌شان را قلمه زد و گذاشت پشت پنجره. به همین سادگی می‌شود بامبوهای سبز را فراموش نکرد. می‌شود هنوز بهشان دل بست که شاید یک روز از این قلمه‌های کوچک بامبو‌های سبز شاداب تولید شوند. مامان می‌گوید هیچ وقت نباید امید را از دست بدهیم. از همین زردی‌های پژمرده و پلاسیده می‌شود امید را قلمه زد و در لیوان کوچکی - که قد تنهایی من جا دارد - پشت پنجره گذاشت.

پاییز از راه رسید. هیچ وقت دوستش نداشتم. هوا که سرد می‌شود من خودم را جمع می‌کنم و در خودم فرو می‌روم. در غار خیالات رویایی‌ام داستان می‌بافم و کتاب‌هایم را سرچهاراه‌های قصه می‌فروشم. فصل من بهار و تابستان است. از آن بهارهای شاد و تابستان‌های داغ منگ. که می‌شود کوچه‌های تنهایی را با دو تا جفتک چارکش سریع دوید، از تابستان‌های آب‌تنی در حوض مامان‌بزرگ. پاییز فصل غم‌انگیزی است. من دلم‌ می‌خواهد برای تمام برگ‌های زرد زیر پای انسان‌های لجوج سوگواری کنم. روزی آنها هم جوانه بودند. یا شاید دلم بخواهد همه‌ی آنها را از زمین بردارم و اتاقم را باهشان کاغذ دیواری کنم. آن وقت یک اتاق پر از بوی پاییز خواهم داشت. و دلی که مثل بهار سبز است.


http://www.dreamlandblog.com/2009/10/05/p/02,02,53/