August 28, 2009
کابوس شب و روز

جمله‌ی پایانی مقاله‌ی بابک داد را چندین بار خواندم و فکر کردم. و بعد احساس کردم ندا را سال‌هاست که می‌شناخته‌ام. دلم برایش تنگ شد. با خود گفتم: حکومت‌ها به کفر می‌مانند به ظلم نه:

يكی از نزديكان صحنه قتل «ندا آقاسلطان» از لحظه افتادن او روی آسفالت نوشته است. می‌گويد: «وقتی ندا افتاد، ناله‌ای كرد. ناباورانه به فواره خون از سينه‌اش نگاهی كرد و روی آسفالت افتاد! از گلويش صدای «خُر خُر» می‌آمد. داشت خون بالا می‌آورد. جيغ می‌زدم. ياد همه دخترهای خانواده‌ام افتادم. يكی فرياد ميزد: «ندا. نرو. ندا..» ناگهان چشمان او به جایی در آسمان خيره ماند و تمام كرد. اما صدای «خُرخُر» گلوی ندا، هنوز كابوس شب و روز من است.»

+ سایت شهدای سبز
+ آخرش یه شب ماه میاد بیرون


http://www.dreamlandblog.com/2009/08/28/p/05,03,27/