August 21, 2009
داستان جاده‌های یک طرفه

با اینکه چند روزی از تولدش می‌گذشت دلم نیامد برایش کادو نگیرم. وارد کتابفروشی دنج شدم و کتاب‌هایی که همیشه دوست داشت بخواند را برایش انتخاب کردم تا بهانه‌ای برای کتاب نخواندن نداشته باشد. بعد فکر کردم همیشه خودم دوست داشتم دو تا بادکنک که با گاز مخصوص در هوا می‌ایستند با روبان روی کادوهایم داشته باشم. رفتم برایش دو تا بادکنک سبز و نقره‌ای انتخاب کردم. با روبان بستم به کتاب‌هایی که در کاغذ کادوی سبز و نقره‌ای شان خوابیده بودند.

زنگ زدم بیاید پایین تا کادوهایش ذوق‌زده‌اش کنند. دل درد بود و خودم مجبور شدم بالا بروم و کادویش را تحویل بدهم. بادکنک‌ها تا سقف راهرو بالا رفته بودند. به نظر خودم این بهترین بود. در را که باز کرد کمی جا خورد. دعوتم کرد داخل. کتاب‌ها را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. هیچ نخواست که بازشان کند. چایم را خوردم. زل زده بود به صفحه‌ی تلویزیون و فرار از زندان نگاه می‌کرد. حوصله‌ام سر رفت. کمی بهت زده بودم از اینکه آنطور که فکر می‌کردم خوشحال نشد. حتا کادوها را باز نکرد. حتا بوسم نکرد. خوب می‌دانستم که من همان پسری هستم که تمام رازهای این دختر زیبا را می‌داند اما به قدر دیگر دوستان پسرش برایش خرج نمی‌کند. قدر آنها اهل پارتی گرفتن و شاد بودن نیست. وقت خداحافظی صورتم را جلو بردم تا بوسش کنم و جوابم فقط نگاه چشمان زیبایش بود. با چند کلمه‌ای که چون بهت زده بودم دقیقن یادم نیست.

در راه برگشت با خودم فکر کردم شاید کتاب‌های من مثل کادوهای گرانقیمت بقیه برایش جالب نبوده. اما چرا حتا بازشان نکرد؟ چرا ذوق زده نشد و چند ثانیه حتا بغلم نکرد؟ او که همیشه در پارتی‌ها در آغوش پسرهای دیگر است و بعد این من هستم که باز درد دل‌هایش را بعد از مهمانی گوش می‌کنم. این اولین و آخرین دختر زیبایی نیست که من می‌بینم میزان علاقه‌اش به قطر کیف پولت وابسته است. بعد به همه‌ی کافه‌هایی فکر کردم که در آخر دست به سینه کنار در می‌ایستاد تا من میز او و دوستانش را حساب کنم و در را برایشان باز کنم و دیدارمان را تمام کنیم. نمی‌دانم چه قانونی است که دخترها همیشه مهمان پسرها هستند؟ این کار نوعی احترام گذاشتن است؟ نه! اگر من دختر بودم سعی می‌کردم برای هیچ جرعه‌ی قهوه‌‌ای مدیون کسی نباشم. چه برسد به اینکه میز دوستانم را هم حساب کند. فکر نکنم دیگر دوستان خوبی مثل بانو الف و بانو سین با حرف‌هایی که در چشم‌های ما موج می‌زد و عمیقن درک می‌شد و نیازی به گفتن نداشت راملاقات کنم. رابطه‌ها عجیب‌ترین معجزه‌های بشریت‌اند. عجیب‌تر حتا از راه‌رفتن حلزون‌ها.


http://www.dreamlandblog.com/2009/08/21/p/01,06,24/