April 13, 2009
یک روز بارانی

امروز باران آمد. از آن باران‌هایی که مرغزار‌های چشمت را خیس می‌کند. و به دشت‌های دلت بوی خاک می‌پاشد. قهوه‌ی عصرگاه را زیر باران خوردم و صدای هر قطره‌ی باران در فنجانم گم می‌شد. به ابر‌های دوردست نگاه می‌کردم که می‌باریدند. شاید دوستی را از دست داده‌اند یا شاید دلشان برای ابری دورتر تنگ است. ابرها که دلشان بگیرد می‌بارند و سبک می‌شوند. از روی دشت‌ها پرواز می‌کنند تا سرزمینی دیگر. آدم‌بزرگ‌ها وقتی دل‌تنگ می‌شوند سکوت می‌کنند و نمی‌خواهند گریه کنند. به اشتباه فکر می‌کنند گریه کار بچه‌هاست. و فکر می‌کنند بچه بودن اصلن خوشایند نیست. حیف که نمی‌دانند لذت بچه بودن و گریه کردن برای از دست دادن خرس اسباب‌بازی، از اخم‌ها و قیافه‌های عبوس هرروزه‌شان بیشتر است. آدم‌بزرگ‌ها خیلی چیز‌ها را نمی‌دانند و افسوس که فکر می‌کنند زندگی همان است که آنها درکش می‌کنند. چه اشتباه بزرگی.


http://www.dreamlandblog.com/2009/04/13/p/05,45,35/