Send   Print

شاید تا به حال برایتان پیش آمده باشد که یک روز ظهر بی‌دلیل کارها و حرکات یک دوست قدیمی که چند سالی است ندیده‌اید‌ش مدام در ذهنتان تکرار شود. امروز ظهر یاد بانو نون افتادم. و واقعن احساس کردم دلم برایش خیلی تنگ است. دو سال و نیم است که دیگر او را ندیده‌ام و هیچ آدرس و شماره تماسی از او ندارم. حتا ظهر خوابش را دیدم. شنیدن صدایش در خواب بسیار راحت‌تر از بیداری بود. حرکاتش همان شیرینی قبلن را داشت. آنقدر شیرین که دل هر دویمان را زد. یادمان رفته بود که برای دوست شدن با هم چقدر ماجراهای هیجان‌انگیزی داشتیم.

بعد از ظهر وقتی روی صندلی چرمی سیاهم نشسته بودم و نسکافه‌ی تلخم را مزه مزه می‌کردم احساس خوبی نداشتم. مدام از خودم می‌پرسیدم الان کجاست؟ کدام شهر؟ کدام خانه؟ و خط تلفنی که من را به شنیدن صدایش مهمان می‌کند کدام یک از این میلیون‌ها سیم رنگی سرگردان است که به مرکز مخابرات می‌رود؟

رابطه‌ی آدم‌ها با یکدیگر مثل رابطه‌ی یک درخت سرو پیر است و پرستو‌های مهاجر. هر شاخه‌ی سرو می‌داند اگر پرستو‌ی مهمانش از نشستن و خیره شدن به افق روی او خسته شد امکان دارد پرواز کند و شاید دیگر هیچ وقت فرصت نشود که دوباره سراغ او بیاید. و هر پرستو هم می‌داند اگر از روی این شاخه‌ی سرو پرواز کرد دیگر معلوم نیست شاخه‌ی بعدی که برای نشستن انتخاب می‌کند شاداب و جوان باشد یا یک تکه چوب خشک و خمیده.

+ بانو نون