March 28, 2009
داستان عصای سفید

امروز رفتم تا تقویم دیواری مائده‌های زمینی مریم زندی را برای آشپزخانه بگیرم. کتابفروشی مورد علاقه‌ام نداشت. با همکارش تماس گرفت و از او پرسید که دارد یا نه؟ به همکارش سپرد که یکی برای من نگاه دارد و بعد کمی در چشمهایم نگاه کرد و بسته‌ای پر از کتاب به من داد و گفت اگر می‌روی و تقویم‌ات را می‌خواهی بخری این کتاب‌ها را هم بده به همکار من.

من تعجب کردم که چرا نه اسم من را پرسید نه تلفنی گرفت و تنها به نگاهش و حس درونی‌اش اعتماد کرد. گاهی وقت‌ها باید کرکره‌ی عقل را پایین بکشیم و با عصای سفید حس قلبی‌مان جلو برویم. هر چقدر بیشتر از این حس و عصای سفیدش استفاده کنیم در آن ماهرتر و حرفه‌ای‌تر خواهیم شد.


http://www.dreamlandblog.com/2009/03/28/p/04,00,10/