Send   Print

جواد از آن آدم‌هایی است که وجودش کلی برایم موجب خنده است.حرف‌هایش و رفتارش هم. داستان‌هایی از عرق خوری‌هایش با رفقا و دختربازی‌هایش تعریف می‌کند که نزدیک است دوعدد شاخ روی سرم سبز شود. گاهی از متلک‌های بامزه‌اش می‌گوید و من سعی می‌کند ظاهرم چندشم را نشان ندهد. نمازش اما اول وقت است. همین ماجرا کلی او را برایم مضحک کرده است. کسی که تکلیفش را با دنیا حتا نمی‌داند.

بیشترین فحش‌ها را در دلم زمانی به او می‌‌دهم که بعد از غذا آروغ بلندی می‌زند و احساس می‌کند خیلی کار بامزه‌ای کرده است. و مثل بچه‌ها منتظر نگاه تایید آمیز بقیه می‌ماند. عاشق فیلم‌های تلویزیون است و با همین صدا و سیما او سرگرم‌ترین آدم دنیاست.

بامزه‌ترین ماجراهای زندگی‌اش را آنقدر بد تعریف می‌کند که آدم گریه‌اش می‌گیرد. باور کنید چند بار خواستم بزنم زیر گریه. و او با قهقهه‌های بلندش فکر می‌کند الان بمب خنده‌ی من منفجر می‌شود. او آدم ساده‌ای است، آنقدر ساده که فکر می‌کند زندگی به همین سادگی است. روی زمین می‌خوابد و عصر‌ها که از خواب بلند می‌شود به کسی سلام نمی‌دهد. یادم هست یکبار به او سلام دادم و با تعجب به من نگاه کرد. آدم‌هایی که بعد از چرت بعد از ظهر سلام نمی‌دهند خیلی کسل‌کننده‌اند. دنیایش کوچک است و فکر می‌کنم در مشت یک نوزاد دو ماهه جا بگیرد.

یادم نمی‌آید او نظر کسی را بر خلاف نظر خودش قبول کند. حرف همان است که او می‌گوید. هیچ وقت تغییر موضع نمی‌دهد. ذهنش بسته است مثل پیچ‌های محکم و هرزشده‌ی پشت رادیوی پدربزرگ من. به باز شدنش نمی‌شود امیدوار بود.