December 29, 2008
داستان یک روز زمستانی مثل امروز

امروز روز خوبی بود. تمام عصر با قطعه‌ی مریم گذشت. وقتی هم داخل اتاقم نبودم برای گل‌های اتاقم می‌گذاشتم، تا حسابی لذت ببرند از اینکه گل‌های اتاق من هستند. عصر رفتم معلم قدیمی‌ام را دیدم. دلم برایش تنگ شده بود. سر کلاسش نشستم با شاگرد‌های جدیدش و یاد گذشته کردیم. سر شب رفتنم کتابفروشی‌ام مورد علاقه‌ام. چند تا کتاب برداشتم. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم، نادر ابراهیمی و عطر سنبل عطر کاج، جزایری دوما. مامان همیشه به من غر می‌زند که کتاب‌هایی که می‌خری را من در کتابخانه‌ام دارم. اما من یک مرض ناشناخته دارم که دلم می‌خواهد کتاب‌هایم برای خودم باشد.

شب دیت (چه کلمه‌ی فارسی را می‌شود جایگزین دیت یا راندوو کرد؟) داشتم. با خانوم الف. معلوم است که او هنوز بانو نشده است. فردا به سفر لندن می‌رفت و من در آخرین شب ایران بودنش دیدم‌اش. با اینکه کلی کار داشت درخواستم را رد نکرد. او را بعد از سه سال می‌دیدم. عطر سنبل عطر کاج را دوتا خریدم. یکی‌اش برای او بود. امضا کردم بهش دادم. خیلی خوشحال شد. و من خوشحال‌تر که او را شاد کردم. شب، سالگرد ازدواج مامان و بابا بود. جشن گرفتیم و عکس. برایشان A Good Year را گذاشتم تا ببینند. دوستش داشتند. الان دوباره قطعه‌ی مریم را گوش می‌کنم. چقدر خوب است معنی شعر یک قطعه را نفهمی، اما مطمئن باشی هر چه هست، شعر قشنگی باید باشد.


http://www.dreamlandblog.com/2008/12/29/p/02,19,40/