December 27, 2008
داستان آدم‌‌ها: ابوالفضل

خودش را ابوالفضل معرفی کرد. من مسئول بودم تا اطلاعات او را برای استخدامش کامل کنم. تاریخ تولدش را که پرسیدم نمی‌دانست. در جیب‌هایش دنبال کاغذی می‌گشت که اطلاعات شخصی‌اش در آن باشد. در دلم کلی خندیدم، ولی بعد خودم را کلی نصیحت کردم. یعنی پشیمان شدم که به او خندیدم. فکر کردم شاید ابوالفضل هیچ وقت برایش تولدی گرفته نشده و او کادوهای روز تولدش را باز نکرده تا تاریخ آن روز یادش باشد.

بعد فکر کردم شاید از اینکه با من روبه‌رو شده، مضطرب شده باشد و برای همین فراموش کرده است. من سعی می‌کردم قیافه‌ام را جدی بگیرم تا آدم‌های جدیدی که برای استخدام به من مراجعه می‌کردند حساب کار دستشان بیاید و فکر نکنند تمام سوال‌های من جنبه‌ی شوخی و بازی دارد. بعد در حالیکه صدایش کمی می‌لرزید گفت: گاهی وقت‌ها لکنت زبان دارم و نمی‌توانم خوب حرف بزنم. بیشتر زمانی که عصبانی می‌شوم. سعی کردم با نگاهم به او بگویم خاطرجمع باشد لکنت‌زبانش نمی‌تواند مشکل خاصی برای او ایجاد کند. اما نمی‌دانم توانست نگاه من را بخواند یا نه؟


http://www.dreamlandblog.com/2008/12/27/p/03,33,28/