November 28, 2008
داستان من و آقای شین

امروز آقای شین از آن بالا حتمن آخرین نگاه را به میدان آزادی کرده و آخرین بدرود که هم سخت است و هم آسان. هنوز به پاریس نرسیده که من تصمیم گرفتم برایش بنویسم.

دوستی با آقای شین یکی از بهترین خاطرات من باقی خواهد ماند. فکرهای ما، حرف‌های ما، نگاه ما به دنیا به طرز خارق‌العاده‌ای شبیه بود و مکمل هم. گاه چندین ساعت گفتگو که نیم ساعت می‌نمود. گاهی هم حرفی لازم نبود. همیشه خبر جدیدی در مشت داشتیم که رو کنیم. ما بی محابا از هم چیز یاد می‌گرفتیم و آدم‌های خوب دنیا را به هم معرفی می‌کردیم. قضاوت اما نمی‌کردیم. همیشه از با هم بودن خوشحال بودیم.

خیلی از آدم‌بزرگ‌ها فکر می‌کنند نمی‌شود یک دوست هم‌جنس را حسابی دوست داشت، اما ما می‌دانستیم می‌شود. و هر دو همه‌ی انسان‌های خوب روی کره‌ی خاکی را دوست داشتیم. او برای من یک گام مینور گوش‌نواز بود، با ریتم شاد دو چهارم.

+ به سلامتی آقای شین گوش کنیم :
Nah nah nah. Vaya con dios


http://www.dreamlandblog.com/2008/11/28/p/08,55,55/