November 04, 2008
عاشقانه‌ برای بانوی شب‌های تنهایی

بانوی شب‌‌های تنهایی من، حرف من اصلن از فاصله‌ها نیست، از جنس دوری و گلایه نیست. حرف من تنها خواهش آرام یک شبنم است روی گلبرگ خاطرات شما. بانو بانو بانو، حرف من یادآوری داستان یک احساس غریب است از آنسوی آب‌ها و کوه‌ها و دره‌ها که به قلب شما می‌رسد و می‌دانم که می‌دانید.

بانوی شب‌های روشن، صبح‌های بی‌تابی، ظهر‌های منگ، همه از برای آن می‌نویسم که بدانید هنوز و هنوز و هنوز شمع خنده‌های بی‌پایانتان در دلم مثل یک فانوس دریایی، نجات‌دهنده‌ی کشتی‌های گم‌شده‌ی لحظه‌ها و ثانیه‌هاست. غم صدای من، دلتنگی چشمان بی‌فروغ من، نه از ندیدن شماست نه از دوری این راه ( که کبود است و بی‌انتها ). غم من از نرسیدن به شماست، شمایی که دورید و به عاشقانه‌های من بی‌اعتنا؛ نرسیدنی که بهانه‌ی نوشتن همین نامه‌های بر باد است که اگر مقصدی و دیداری مقدور بود، کلمه‌هایم پرواز می‌کردند در هوای طوفانی یک بعدازظهر قرمز، میانه‌ی میدان.

بانوی ابری من، دل من پایش را در یک کفش کرده است و شما را می‌خواهد. کاش پاسخی به مشت‌های گره کرده‌اش داشتم بر دیوار قلبم. کاش برایم می‌نوشتید تا بدانم چه بگویم. آخر یک لبخند شما، یک پاسخ سرد، یک نه گفتن دوباره، یک کلمه حتا، برایش کافی است تا بخوابد باز چند صباحی چون کودکی بازیگوش گوشه‌ی قلبم. اما شما آن دورها، پشت سرزمین‌های بی‌نام و نشان باشید و فقط باشید، بخوانید نامه‌هایم را و فقط بخوانید، در دل بخندید و فقط بخندید. من به یک لبخند کوچک شما ماسیده بر لبانتان، به عاشقانه‌های بی‌پایانم؛ قانع‌ام.

+ گوش کنید:
چی بگم؟. مرضیه


http://www.dreamlandblog.com/2008/11/04/p/09,42,54/