October 28, 2008
داستان شبی که در کویر باران آمد

امشب در کویر باران بارید. اولین باران کویری برای من بود. باران روی خاک‌های بی‌احساس و زرد کویر بویی مست‌کننده داشت. مثل نوری که در شب، سیاهی را پاره می‌کند؛ قلب‌ات را گیج می‌کرد. ماه از پشت ابرها سرک می‌کشید گاهی، تا ببیند من خوشحالم یا نه؟ به ماه سلام دادم. چشمانم را بستم و گذاشتم بوی خاک باران‌خورده در تمام وجودم بپیچد. و نفس عمیق و نفس عمیق، نفس ... نفس ...

فکر می‌کنم اگر در شصت و هفت سالگی احتیاج به عمل قلب باز پیدا کنم، بعد از اینکه پزشکان قفسه‌ی سینه‌ام را باز کنند، تمام اتاق عمل پر از بوی خاک باران‌خورده‌ای شود که امشب روی در و دیوار دلم ته‌نشین شد.


http://www.dreamlandblog.com/2008/10/28/p/04,19,10/