Send   Print

امروز با بانو الف بعد از ده ماه نهار خوردیم. لاغر شده بود کمی. منم به گفته‌ی او کمی چاق. لباس‌های قدیمی‌اش را آورده بود برایم، بدهم به بچه‌های خیابانی. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از قدیم. از روزهای خوش و مسخره‌ بازی‌های گذشته. و شیطنت‌های من و خودش و خندیدیم و خندیدم و خندیدیم.

گاهی وقت‌ها دیدن یک دوست قدیمی و کسی که رفیق بوده و رفیق مانده، مثل داشتن یک پروانه‌ی فیروزه‌ای روی شانه‌ات زیباست. هنوز شوخی‌هایمان همان‌ها بود که قبلن با هم می‌کردیم. مخصوص خودمان بود. به قدر صخره‌های یک کوه بلند و تنها، به اندازه‌ی موج‌های یک دریای طوفانی، یا شاید به تعداد شکوفه‌های یک دشت پر از گل، انرژی گرفتیم و آنقدر گپ زدیم که خسته شدیم. وقت خداحافظی در حالیکه می‌خندیدیم لبانش را بوسیدم و گفت: چه بوس خنکی. خندیدیم. خاطره‌های خوب، تنها دلخوشی انسان‌هایی است که می‌توانند با یادآوری آنها در دنیای شیرین رفاقت‌ها قدم بزنند.

برای بانو الف قبلن نوشته‌ام:
+ عاشقانه
+ کسی مال کسی نیست

Send   Print

فرنی و زوئی تمام شد. با ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام خواندم. ترجمه‌ی بسیار خوبی بود. روان و زیبا. سالینجر از آن دست نویسنده‌های با جزئیات است. تعریف خاصی نمی‌توانم بدهم از جزئیات زیبای رمان او، اما می‌توان به راحتی یک صفحه داستان او را نقاشی کرد. صفحه‌ی 85:

زویی گفت: من دوس دارم تو قطار کنار پنجره بشینم. اگه ازدواج کنم، دیگه نمی‌تونم این کارو بکنم.

فرنی و زوئی
انتشارات: نیلا
قیمت: 1500