Send   Print

بانوی فیروزه‌ای دور از من، اکنون که برای شما چند خطی می‌نویسم فاصله‌ها بی‌طاقت‌اند و جاده‌ها بغض کرده‌اند. ما که آینه‌های روبه‌روایم و به دیدن هم آواره، حال که پنجره‌ی من باز است، شما پشت نقاب پنجره‌‌ی بسته‌تان به چه حالید؟ می‌خندید آیا؟ دلتان گرفته یا شاد است؟

از پشت دیوار فاصله نامه نوشتن سخت است، از راه دور دلتنگ صدای شما بودن سخت است. آنان که باهم‌اند قدر نمی‌دانند و ما غبار راه را سرمه می‌کنیم بر چشم و باز هم درد دوری می‌ماند بر دل.

بانوی فیروزه‌ای دور از من، اکنون که برای شما چند خطی می‌نویسم کنار کویر بی‌انتها ایستاده‌ام و در فراسوی سراب لعنتی، گرمای نگاه شما را جستجو می‌کنم. مادربزرگ می‌گفت: امان از فاصله، امان از غربت؛ من اما می‌گویم جاده‌های تب‌دار و بی‌انتها خوبند، که وقتی تمام شدند، که وقتی قصه به سر رسید و نگاهم در نی‌نی چشمان شما گم شد، هر ثانیه را در قلبم جشن بگیرم و دورش بگردم. دورتان بگردم. جاده‌های تب‌دار و بی‌انتها خوبند، که وقتی تمام شدند، که می‌شوند روزی؛ شما را، زلف آشفته‌ی شما را، نگاه شما را، لبخند شما را، خواهم دید. و همین بس است.

Send   Print

بعد از چهار سال، بهترین چیز رسیدن به دوست‌دختری قدیمی است که با هم خاطرات عاشقانه دارید. بهترین چیز زل زدن در چشمانش است و تعریف کردن این چهار سال. از دوست‌پسرش گفت و من از دختر‌هایی که بهشان عاشق شدم. بهترین چیز گوش دادن به بغض‌ها و نگاه‌کردن به چشمان پراشکش است. بهترین چیز داشتن دوستی است که بعد از چهارسال و کلی چرخ خوردن سیب زمانه، باز هم رفیق است. رفیق ماندن این روزها کمیاب است. موقع خداحافظی دستش را بوسیدم و در آغوش فشردمش؛ هنوز تنش بوی آن روزها را می‌داد. یاد سکانس آخر Lost in translation افتادم. گم‌شدن آسان است، اما وقتی برایت لذت‌بخش است که بدانی، جایی در ذهن دوستی، هنوز که هنوز است پیدایی. این پیدا بودن بی‌قیمت است.

+ Shirley Bassey - Theme from Love Story

Send   Print

از طریق: آرشیو سرزمین رویایی سال 84

در یک عصر بهاری در شهر روساریوی آرژانتین در روز 14 ژوئن 1928 پسری به دنیا آمد که مادرش نام او را ارنستو گذاشت. او در رشته ی پزشکی تحصیل کرد. وی اولین بار در ژوئیه‌ی 1955 دستان فیدل کاسترو را در دستش فشرد و با او آشنا شد. کاسترو دستور داد نام او در لیست کسانی که به کوبا می‌فرستاد برای مبارزات چریکی، قرار گیرد. وی در ابتدا پزشک گروهی بود که همراه آنها بر علیه دیکتاتوری فولگنستو باتیستا مبارزه می‌کردند اما پس از یک سال فرمانده‌ی شورشیان شد. در سپتامبر 1958 او و دوست صمیمی‌اش کامیلیو سیین فوئگوس توانستند شورش بزرگ خود را به تمامی خاک کوبا بکشانند. و در دسامبر همان سال وی توانست در نبردی خونین بنام سانتاکلارا شورشیان را به پیروزی برساند. او در ابتدای سال 1959 جزو سران اصلی حکومت انقلابی کوبا بود. وی در نوامبر سال 59 رییس بانک مرکزی و در سال 61 وزیر صنایع دولت انقلابی بود. او نتوانست پست و مقام را تحمل کند و در آوریل 65 کوبا را به مقصد کنگو ترک کرد. او دوست داشت در مبارزات انقلابی سایر کشورها علیه دیکتاتوری حاکم بر آنان شرکت کند. او در دسامبر 65 مخفیانه به کوبا برگشت. وی در 8 اکتبر 67 در حالی که برای کمک به شورشیان بولیوی به آنجا سفر کرده بود توسط نیروهای ضد شورش زخمی شد و فردای آنروز به قتل رسید.

اما اولین بار یوزف اشکفورتسکی نویسنده‌ی چک در مقاله‌ای به عنوان افسانه‌ی چه به موضوعی رمز آلود پرداخت. وی گفت مسئله‌ی چه گوارا یک موضوع کاملن عشقی بوده است. او دل در گروی دختری پرویی به نام آنگارینا سپرده بود و از همسر اصلی خود گریزان بوده. آن دو آنقدر در عشق خود زیاده روی کردند که خانواده ی آنگارینا برای وی پاپوشی سیاسی درست کردند و وی را به زندان یاگولا در جنوب پرو انداختند. وی در یکی از بندهای همین زندان کاسترو را ملاقات کرد. در زندان به دلیل اینکه غذای زندانیان نان و پنیر و هندوانه بوده اغلب زندانیان به بیماری ثقل سرد مبتلا می‌شدند. روزی که وی با کاسترو آشنا می شود به خاطر بیماری ثقل سرد کاسترو بوده و با علمی که چه گوارا از پزشکی داشته شروع به مداوای کاسترو مانند دیگر زندانیان می کند.

اشکفورتسکی در ادامه‌ی مقاله‌اش می‌گوید کاسترو چه را با وعده‌ی وزارت بهداشت به سوی خودش می‌کشاند و او را به شرکت در شورش ترغیب می‌کند. وزارتی که هیچگاه چه آن را نپذیرفت، و حتی از دو سمت ریس بانک مرکزی و وزارت صنایع نیز استعفا داد.

در تاریخ ثبت است در یکی از روزهای سال 91 شخصی بسیار شبیه چه، در جنگل‌های منطقه‌ی میانمار دیده شده است. اینکه او آیا واقعن چه گوارای واقعی بوده در پرده ای از ابهام است. آنچه این ابهام را بیشتر می‌کند جلوگیری دولت کوبا از آزمایش بر روی DNA شخصی است که به گفته ی آنها در 8 اکتبر سال 67 توسط نیروهای ضد شورش بولیوی به قتل رسید.

پ.ن. لقب چه که در آرژانتین برای صدا زدن خودمانی افراد به کار می‌رود توسط کوبایی‌ها به او داده شد.

+ ببینید: Motorcycle Diaries
+ گوش کنید: Nathalie Cordone - Hasta Siempre Comandante
+ گوش کنید: که بخواند چه‌گوارا. محسن نامجو. از طریق: خواب بزرگ

Send   Print

عصری باغبانی کردم. برای بیشتر آدم‌ها که همه چیز را با عقل سلیم‌شان می‌سنجند، باغبانی در کویر یک لطیفه‌ی خنده‌دار است. اما اطراف خانه‌ی کویری من درخت دارد. و من بیشتر شب‌ها که قرار است با ستاره‌ها صحبت کنم درخت‌ها را آب می‌دهم و همزمان به حرف‌های برگ‌های اکالیپتوس‌ها هم گوش می‌کنم. آسمان پرستاره و صدای آبپاشی من روی برگ‌های درخت‌ها وسط کویر را شاید نتوانید مجسم کنید، اما این برنامه‌ی مورد علاقه‌ی هر شب من است.

امشب علف‌های هرز کنار درخت‌ها را از ریشه کندم. گاهی وقت‌ها برای اینکه در زندگی بیشتر بالا بروی ناچاری متعلقات هرز زندگی‌ات را از ریشه بیرون بیاوری. کنار باغچه‌ها را هم بیل زدم تا اطراف درخت‌ها گودال بزرگتری برای جمع‌آوری آب باشد. دیدم گوجه‌فرنگی‌هایی که هفته‌ی پیش کاشتیم از زیر خاک‌های بی‌روح کویری سبز شده‌اند. برگ‌های کوچکش را باید با دقت خیلی زیاد روی سطح خاک پیدا می‌کردی. از خوشحالی کلی خندیدم. خیلی کوچک بودند و ظریف، مثل یک نوزاد تازه متولد شده پاک و بی‌آلایش. از ریحان‌ها خبری نیست اما من منتظر تولدشان هستم هنوز.

بند‌های انگشتانم قرمز شدند و سوختند. پاهایم و کفش‌هایم گلی شدند. در آخر با دستانم که درد می‌کردند و می‌سوختند، برای خودم یک لیوان بزرگ چای ریختم و کنار باغچه نشستم و درخت‌ها را نگاه کردم که خوشحال بودند. ذوق کردم و چای را هورت کشیدم. امروز فهمیدم چرا باغبان‌ها دیر پیر می‌شوند. باغبانی کردن یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیاست. کاش من هم می‌توانستم یک باغبان مهربان و ماهر باشم.

Send   Print
Send   Print

امشب شهاب‌باران بود. مثل پارسال خواستم تا سلام سالیانه‌‌ی خودم را به شها‌ب‌های سرگردان برسانم. جلوی خانه‌ی کویری‌ام را آب‌پاشی کردم. روی خاک‌های کویر که آب بپاشی ار بویش مست می‌شوی. درخت‌هایی که اطراف خانه‌ام هستند را آب دادم. آب دادن تنها کاری است که شب‌های کویری وقتی درخت‌ها بیدارند می‌توانی برایشان انجام بدهی. ( دیشب صدای خنده‌ و خوشحالی برگ‌های اکالیپتوس را شنیدم ). امشب با شازده کوچولو وسط کویر ایستادیم و به آسمان سیاه نگاه کردیم که گرد ستاره‌های نقره‌ای روی آن پاشیده بودند. راه شیری مثل یک دالان سفید و ابدی، آرام آن بالا خودنمایی می‌کرد.

شازده کوچولو هر شب سیاره‌اش را به من نشان می‌دهد و در حالیکه نفس عمیقی می‌کشد، می‌گوید: دلم برای گل رزم تنگ شده، به نظر تو اون الان داره چیکار می‌کنه؟ و منم درحالیکه به آسمان دقیق‌تر نگاه می‌‌کنم پاسخ می‌دهم: حتمن اون هم مثل من و تو برای خودش یه دوست خوب دست و پا کرده و دارن با دست ما رو به هم نشون می‌دن.

شب‌های کویری تابستان زیر آسمان نقره‌ای پرستاره در حالیکه ماه کمی مانده تا کامل شود و گوشه‌ی آسمان نشسته و طنازی می‌کند، با یک دوست خوب مثل شازده کوچولو خوش می‌گذرد. شب‌ها در کویر احساس می‌کنی بین این همه ستاره در آسمان دیگر تنها نیستی، اگر با ستاره‌ها حرف بزنید و به درددل‌هایشان گوش کنید آنها هم خاطرات قدیمی اما دست‌اولی دارند تا برایتان تعریف کنند.

پ.ن. متن متعلق به شب 22 مرداد

Send   Print
I always wondered, when a butterfly leaves the safety of its cocoon, does it realize how beautiful it has become? Or does it still just see itself as a caterpillar?

+ The Air I Breathe

Send   Print

میرا اثر کریستوفر فرانک امروز تمام شد. با ترجمه‌ی لیلی گلستان. به گمانم لیلی گلستان گنج گرانبهایی است برای ادبیات معاصر ایران. ترجمه‌های او وفادار به متن و بدون سانسور و دلنشین هستند. متن سورئال میرا برای من یادآور 1984 بود و رمان معروف اورول هم یادآور کشور بخت‌برگشته‌مان. هر کتاب را با ترجمه‌ی لیلی گلستان در کتاب‌فروشی‌ها دیدید با ضمانت من بخرید. مطمئن باشید لذت خواهید برد. من زندگی در پیش رو و میرا را با ترجمه‌ی او خوانده‌ام. میرا را امروز برای زنگ تفریح کتاب پاسخ به تاریخ پهلوی دوم خواندم.

Send   Print

همیشه اینکه پستچی زنگ بزند و بگوید نامه دارید خوشحال کننده است. اینکه بفهمی برای کسی آنقدر مهم بوده‌ای که برای تو نامه نوشته است امیدوار کننده است. احساس مهم بودن به انسان دست می‌دهد. اینکه به عنوان یک شهروند کوچک در این دنیای پرهیاهو آنقدر اهمیت داری تا خانه‌ات مقصد موتور پستچی خسته باشد لذت‌بخش است.

یکی از مهمترین کارهایی که همه باید انجام دهیم این است که مجله یا نشریه‌ای را آبونه شویم که حتا اگر کسی دلش تنگ نشد تا برایمان نامه بنویسد، باز هم ما از صدای زنگ پستچی هر ماه خوشحال شویم.

Send   Print

مردی که گورش گم شد را خواندم. از هفت داستان چهارتای آخر خوب بودند و سه داستان اول را اصلن دوست نداشتم. به طرز عجیبی مذهبی بودند و شاید برای گرفتن مجوز لازم. قبر و مرگ در اغلب داستان‌ها موضوع اصلی روایت بود. نقل قول‌ها کتابی نوشته شده بود، من شخصن نقل قول شکسته را بیشتر دوست دارم. به جز داستان آخر، شش داستان اول راوی اول شخص است. نمی‌دانم چرا وبراستار محترم، حتا را اینگونه نوشته اما باز موسا را موسی؟ یک بام و دو هوا. حافظ خیاوی از دوستان نزدیک آقای سین است. و آقای سین کتاب را به من پیشنهاد داد. مطمئن هستم در آینده داستان‌های بهتری از حافظ خواهیم خواند که استعدادش را دارد بی‌شک.

مردی که گورش گم شد
برنده‌ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 86 از دومین دوره‌ی جایزه‌ی روزی روزگاری
نشر چشمه
قیمت: 1800

Send   Print

چهارده روز پیش سرزمین رویایی سه ساله شد. این را که می‌نویسم محض یادآوری به خودم است. سالگرد‌ها را دوست دارم برای همین پارسال جشن تولد مفصلی گرفتیم. امسال هم در سفر بودم که امکان فرستادن یک تلگراف حتا به سرزمین رویایی نبود.

برای خیلی‌ها جنسیت نویسنده‌ی اینجا اهمیت دارد. نمی‌دانم چرا. چه فرق دارد نویسنده‌ پسر باشد یا دختر، گی باشد یا لز.بین، بای یا ترانس؟ وقتی از یک کتاب یا یک فیلم لذت می‌بریم، مهم است نویسنده یا کارگردانش چند سال دارد؟ مرد است یا زن؟ مجرد است یا متاهل؟

من شیرین‌ترین یا تلخ‌ترین لحظات زندگی یا افکارم را اینجا می‌نویسم. معمولن آن ثانیه‌هایی که خیلی از ما بر حسب عادت از دست می‌دهیم و نمی‌بینیم. سعی می‌کنم به تار و پود رابطه‌ها و لحظه‌ها دقیق نگاه کنم و احساسم را نسبت به آن ( درست یا غلط ) اینجا ثبت کنم. به گمانم از زندگی همین اشک‌ها و لبخند‌ها می‌ماند که در آینده‌ای نه چندان دور یادش خواهیم کرد، با افسوس یا بی. نوشتن از این احساس‌های ظریف و شکننده کار سختی است اما هنوز مصمم هستم.

شاید چند سال دیگر چکیده‌ی این متن‌های کوتاه و بلند یک کتاب جیبی شد که دختری در مترو دستش گرفت و خواند. آنقدر غرق شد که ایستگاه میرداماد یادش رفت پیاده شود. ایستگاه بعدی که پایش را بیرون گذاشت، نگاهش در دریای نگاه پسری با موهای فرفری سیاه و چشم‌های قهوه‌ای تیره غرق شد. دلش لرزید. و کسی در گوشش آهسته آواز خواند. یک آواز عاشقانه.

+ آن آواز عاشقانه را بشنوید. Helene Segara. Elle tu l'aimes

Send   Print

گاهی وقتا، یه نگاه کافیه.