February 13, 2008
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

قرار هست دعا کنیم اگر به خدا ایمان دارید. اگر نه مثل من، می‌توانید چشمانتان را ببندید و همه‌ی انرژی مثبت وجودتان را صادقانه برای ساحل نازنین بفرستید که این روزها ایران را به سوی آلمان ترک کرده تا سرطان لعنتی خون را شاید بتواند با عمل جراحی مغز استخوان کمی‌ آرام کند. خواهش می‌کنم از شما که چشمانتان را ببندید و به او فکر کنید. مطمئن باشید آن دورها در قلب خسته‌اش صدای کمک‌های ما را خواهد شنید. متن زیر قسمتی از آخرین نامه‌ی اوست که به دست دوستش برایم تایپ شده است:

حالا دیگه از زل زدن به اون چشمایی که به قول پویا جون میده واسه شیطنت و کرم ریزی و به قول مانی فقط خیره شدن تو بینهایتش و غرق شدن تو خماریش هیچ خبری نیست! جز کسالت و بی حوصلگی و خستگی مفرط؛ دستایی که یه روز اونقده قدرت داشت که می‌تونست ساعتها ویلون رو بگیره و بنوازه و انگشتایی که به گرفتن قلمو واسه خلق اثری دیگه و بو کردن قلموها به وقت شستنشون با تینر و رقصیدن رو نوک انگشتای پام که همیشه جای تعجب واسه مانی داشت که چه جوری این انگشتای ظریف می‌تونه وزنم رو تحمل کنه و خبر نداشت نصف کار اصلی رو اون کفشایی که به پامه انجام میده هیچ خبری نیست؛ چرخشایی که انقده تند بود و پریدنایی که تا ارتفاع 1 متری از زمین می‌کردم وهر لحظه شادابتر از قبل بودم دیگه خبری نیست! نه جونش هست نه حوصله! از 7 روز هفته 6 روزش رو زیر پتو و لحاف خوابیدم و به سقف بلند اتاقم نگاه میکنم و حوصله آب دادن به گلدونای توی بالکن و گلای توی باغچه حیاط رو ندارم؛ از اینکه به خودم تو آینه نگاه کنم وحشت دارم، دختری که هرگز ندیدم رو به جای خودم میبینم، موهایی که یه روز تا زیر کمرم بود دیگه نیست؛ از اون چشما و ابروها و مژه‌هایی که تاب داشتن و بلند بودن هیچ خبری نیست، چشمام بی فروغ و خمارتر از همیشه و ابروهای نصفه نیمه و خالی شده و مژه‌های یکی درمیون.

دلم می‌خواد وقتی با تاپ سفید جلوی آینه می‌رقصم پوست سبزه ملایمم نمایان بشه که الان بیشتر کبوده تا سبزه؛ می‌خوام دوباره رو پاهام بایستم و بتونم برقصم و بپرم بالا که تا بلند میشم از روی تخت می‌خورم زمین و نمیتونم حتی راحت بدون اتکا به شمسی کارگر خوبمون بایستم! بدون کمک پرستار آب و غذا بخورم! می‌خوام اتاقمو خودم تمیز کنم و از هیچیش شمسی سر در نیاره، دلم می‌خواد دوباره دوستام بیان و پیشم بشینن و بهم بگن سالی تو با چشمات آدمو دیوونه میکنی و نگاهت ادمو مست میکنه! آرزو دارم یه بار راحت بدون این کپسول لعنتی گوشه اتاقم نفس بکشم و برم تو بالکن بلند فریاد بزنم و بگم من هستم خدا جون؛ صدامو می‌شنوی! دلم میخواد برم خونه خودم و اونجا رو واسه یه مهمونی بزرگ مرتب کنم! دلم میخواد برم بام تهران و بعد غذا یه پیاده روی مفصل و بی دغدغه! دلم می‌خواد راحت بخوابم؛ بدون مرفین، بدون این آمپولای لعنتی؛ دلم میخواد با حوصله خودمو آرایش کنم و موهامو بریزم دورم و یه لباس دامن کوتاه سفید بپوشم و دوستا و آشناها رو دعوت کنم و یه پک شراب قرمز فرانسوی و اون وسط رقص تا صبح! الان زمستونه و اسکی دلم می‌خواد ولی سوزی که از لای پنجره میاد اذیتم میکنه!

+ ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود

مولانا


http://www.dreamlandblog.com/2008/02/13/p/02,49,16/