February 11, 2008
مهمانی

همیشه وقتی دلم ساکت می‌شود تو شروع می‌کنی به صحبت کردن. دیشب دلم مرا به یک مهمانی دعوت کرده بود، به افتخار تو؛ آاگ و شازده کوچولو هم بودند. عودهای تو را در اتاقم روشن کردم و به تو فکر کردم. عکس‌هایت را نگاه کردم و صورتت را کاویدم. شاید به چیزها‌یی دقت کردم که خودت هیچ‌گاه فکرش را هم نکرده باشی. با نگاه‌هایمان بازی کردیم آنفدر که خسته شدیم. بعد تو را در آغوش گرفتم و لمس کردم. همان‌طور با اشتیاق فراوان، مثل وقتی که یک فرشته را در دست داری. آاگ و شازده کوچولو خوشحال بودند، آخر کمتر پیش می‌آید من اینقدر شاد باشم. تنها گاهی وقت‌ها که با تو در خیالم مهمانی می‌گیرم از ته دل می‌خندم.

بعد در حالیکه روی زمین چهارزانو نشسته بودیم گیلاس‌های شرابمان را به سلامتی هم بالا بردیم. چهار گیلاس قرمز رنگ در میانه‌ی زمین و هوا به هم خوردند و صدای شیشه‌های نازک‌شان نزدیک بود خیال من را و مهمانی باشکوهمان را بشکند. راستی فکر کنم تنها من و تو روی کره‌ی زمین هستیم که همیشه هر لقمه‌ی غذایمان را به سلامتی هم می‌خوریم. فرقی نمی‌کرد پیتزا باشد یا نسکافه یا چای. قطعه پیتزایمان را بالا می‌بردیم به هم می‌زدیم و بلند می‌گفتیم به سلامتی. بعد به نگاه‌های عجیب میز‌های کناری می‌خندیدیم.

مهمانی که تمام شد تو رفته بودی. از همان جاده‌ی سفید رنگ منتهی به افق. با یک چتر و چکمه‌های آب حوضی‌ات. پشت سرت با کاسه‌ی فیروزه‌ای مادربزرگ آب ریختم. بوی خاک بلند شد. قبل از اینکه جاده دور کوه بلند بپیچد برگشتی و دست تکان دادی. دیگر خیلی کوچک شده بودی و به سختی دیده می‌شدی. منم تا جایی که می‌توانستم دستمانم را بالا بردم و داد زدم در باد و در آخر گریه کردم. مهمانی تمام شده بود اما هنوز بوی تن تو در اتاقم می‌رقصید. آاگ و شازده کوچولو کنارم نشستند تا دلداری‌ام بدهند. زندگی در پیش روی رومن گاری را که برایم هدیه گرفته بودی را کمی خواندم. دلم نمی‌آید تمامش کنم. آخر یادگار توست. چشمانم خسته شد و خوابم برد. خواب تو را دیدم. برای اولین بار. با یک تفنگ برنو می‌خواستی شلیک کنی و من کمکت کردم تا از لگد قنداق‌اش کتف‌ات درد نگیرد.

به: بانو سارا


http://www.dreamlandblog.com/2008/02/11/p/04,57,06/