January 19, 2008
داستان عصر جمعه

در پیانو را که باز کردم دیدم نت دو نیست. قهر کرده بود. همه جا را دنبالش گشتم. حتا زیر صندلی سیاهه که هر وقت دلش می‌گرفت آنجا زانوهایش را بغل می‌کرد و به گوشه‌ی دیوار کنار پادری زل می‌زد. آنجا هم نبود. بقیه می‌گفتند آخرین باری که دیدنش دیشب بوده. اخم کردم و مثل زمانی که بابا عصبانی بود و حتمن می‌خواست کار خودش را انجام بدهد گفتم اما باید تمرین کنم. بدون دو هم می‌توانیم. بقیه شروع کردند به نق زدن. فا گریه می‌کرد و می‌گفت: دلم برایش تنگ شده من نمی‌تونم الان چیزی برات بخونم. دلم برای سارا تنگ بود. حوصله نداشتم. بلند داد زدم. همه ساکت شدند. حتا سل که همیشه کنار فا نشسته و تحریکش می‌کند حرف‌های او را بلند به من بگوید. اخم کردم و نشستم.

گفتم می‌خواهم پرولود باخ بزنم. اعتراضی هست؟ بدون دو. همه پایین را نگاه می‌کردند، جایی کنار ریشه‌های فرش. از دو شروع می‌شد. انگشتانم را روی دو نگه داشتم اما نتی نبود که رویش ضربه بزنم. ادامه دادم. بغض کرده بودم. همه با صدای لرزان و گریان با بی‌حوصلگی تمام می‌خواندند. سی دست‌هایش را در جیبش کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و گریه می‌کرد. دیگر ادامه ندادم. فایده نداشت. همه گریه کردیم. سل با اینکه مغرور‌ترین و خودخواه‌ترین نتی بود که تا حالا می‌شناختم از جیبش یک دستمال درآورد و به من داد. اشک‌هایم را پاک کردم. سی در حالیکه بینی‌اش را پاک می‌کرد گفت: با هم می‌ریم پیداشون می‌کنیم نگران نباش.

همه جا را گشتیم. حتا کمد‌های مامان که همیشه خوراکی‌های خوشمزه برای مهمان‌ها آن تو قایم می‌شدند. زیر تخت یا داخل کابینت‌های آشپزخانه را. آخرین جایی که به ذهنم رسید داخل جعبه‌ی چوبی عود‌هایم بود. همان عود‌های باران جنگلی که سارا دوست داشت و می‌گفت حتمن پنجره‌ات را باز کن بعد عودت را روشن کن. دو نشسته بود کنار شازده‌ کوچولو روی لبه‌ی کناری جعبه‌. دست‌هایشان را زیر چانه‌ زده بودند و بی‌هیچ حرفی به من نگاه می‌کردند. پریدند بغلم. پیراهن آبی شازده کوچولو از اشک‌هایش خیس شده بود. در حالیکه وسط حرف‌هایش نفس‌های عمیقی شبیه آه می‌کشید، گفت: دلم سارا می‌خواد. دو هم سرش را تکان می‌داد. کنارشان نشستم. عود باران جنگلی را روشن کردم. گفتم: من هم.


http://www.dreamlandblog.com/2008/01/19/p/01,54,36/