Send   Print

ظهر رفتیم برف‌بازی. همه‌ی جوان‌ها دختر و پسر جمع شده بودند و برف‌بازی می‌کردند و از سر خوشحالی و شادی گاهی فریاد می‌کشیدند و می‌خندیدند. فریاد‌هایی که کمتر در بیرون از خانه ما شنیده‌ایم. شادی کلن در ایران نایاب است در خارج از خانه با دیگران. ماشین گشت پلیس هم هر چند وقت رد می‌شد و به جوان‌ها چشم‌غره‌ای می‌رفت. چند تا از بچه‌ها چند گوله برف به رسم تلافی و خنده نثار ماشین آقا پلیسه کردند. ناگهان پیاده شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن که کی بود؟ پنداری قانون خدا لگدمال شده بود. با جوجه‌سرباز‌هایش پی چند پسر دویدند. بقیه هم ترسیدند و لبخند‌ها ماسید و پراکنده شدند.

به گمانم پلیس ایران کم‌کم دارد به مرز روان‌پریشی نزدیک می‌شود. خنده و برف‌بازی چند جوان و دویدن‌هایشان با نشاط و فریاد‌های از سر خوشحالی را هم نمی‌تواند تحمل کند. ما منتظر ماندیم تا پلیس‌ها بروند و بعد دوباره بازی کردیم. اما دیگر جوانی نمانده بود و صدای خنده‌ای شنیده نمی‌شد. خانه که آمدم مامان گفت کلی استرس داشتم. پرسیدم چرا؟ گفت: چند جوان داخل کوچه آتش روشن کرده بودند و با موزیک می‌رقصیدند دعا می‌کردم که پلیس نیاید بگیردشان. کار من شده بود استرس برای شادی چند آدم غریبه. اینگونه بود که یک روز برفی با نشاط در ایران شب شد. کسی روان‌پزشک حاذق برای سردار رادان و نوچه‌هایش می‌شناسد؟ گویا از دیدن چکمه هم ارضا می‌شود!

+ عکس‌های برف‌بازی