July 14, 2007
تو که زیر باران آواز خواندی

فکر کردی آنهایی که در چشمش می‌بینی عشق است، فکر کردی عاشق می‌شوی تو هم. خوشحال بودی از این مردی که سوار بر اسب سفیدش به پیشواز نور و عشق و آوازت آمده. خندیدی و در پس رنگین کمان زندگی مشترک پنهان شدی و دیگر خبری از تو نبود. نه کسی صدایت را شنید و نه کسی خنده‌ات را دید. همه‌ی راه‌ها به سوی تو بن بست بود، همه‌ی رویاها سراب. دوستان قدیمی‌ات برایت دلتنگ بودند و آرزو می‌کردند حالا که دیگر نیستی، حداقل هنوز هم، هر جا که هستی لبخند به لب داشته باشی.

حالا دیگر از جادوی نگاهش حرفی نمی‌زنی. از آهن‌ربای چشمانش. که تو را به سویش کشید. کاش زودتر می‌فهمیدی قطب‌های شما هم‌نام هستند. و حالا که برگشته‌ای، باز بخند، باز ابرهای آسمان را نشانمان بده و باهشان شکل‌های عجیب بساز. تو که مهربان بودی مثل خواب بعدازظهر، دوباره برگرد به زندگی؛ مثل پروانه‌ای که از پیله‌ی تنگ، صبح بهار می‌پرد ناگهان.

پ.ن. برای دوستی که بعد از ده ماه از همسرش جدا شد.


http://www.dreamlandblog.com/2007/07/14/p/02,00,29/