April 29, 2007
چوب دو سر طلا

1. از تهران خارج می‌شود. مقصد مثل همیشه غربت است. داخل فردوگاه دو بار برای حجابش به او تذکر می‌دهند. پاسپورتش را که برای مهر خروج می‌دهد سرباز می‌پرسد چرا اینهمه رفت و آمد به ایران داشته‌ای؟ می‌گوید تو جاسوسی. سرباز فلان، خانوم را ببرید به بازداشتگاه. باید تمام ماجرا را برایمان توضیح بدی. لب‌تاپ باید بازرسی شود و همه‌ی چمدان‌ها فعلن ضبط خواهد شد. دو ساعت مانده به پرواز. با زنگ زدن به دوستان و آشنایان‌اش ماجرا را برایشان توضیح می‌دهد و می‌خواهد به کمکش بیایند. با کلی استرس و گریه، با چشمانی قرمز و بادکرده نیم‌ساعت قبل از پرواز وارد هواپیما می‌شود.

2. وارد تورنتو که می‌شود پلیس از همه می‌پرسد از چه کشوری آمده‌اند. خیلی از ایرانی‌ها زرنگی می‌کنند و آمستردام نام شهر واسط را می‌گویند و او باز ناگهان از دهانش می‌پرد ایران. نگاه پلیس به او عوض می‌شود و او را به سمت خط قرمز هدایت می‌کند. دوباره تمام چمدانش بیرون ریخته می‌شود و بازرسی می‌شود. حتا کتاب‌هایش. در انتها سرباز مهربان در حالیکه با احترام وسایلش را داخل چمدان می‌چیند می‌گوید از این به بعد اگر پرسیدیم از کدام کشور می‌آیی، نام ایران را نبر.

پ.ن. نسل از این سو رانده و از آن سو مانده، ماییم. نه در خانه‌مان احترامی داریم و نه با پسوند ایرانی خارج از خانه. نیاز به توضیح من نیست خودتان حتمن دیده‌اید.


http://www.dreamlandblog.com/2007/04/29/p/02,02,06/