Send   Print

از طریق: شهرزاد

به بسته‌ها پودر رخت‌شویی، مایع ظرف‌شویی و صابون هم اضافه شد. 21 تا از کوله‌پشتی‌های پسرونه و 10 تا از کوله‌های دخترونه به صاحباشون رسید و 10 تا از بسته‌های مواد ضروری! باقی‌اش هم امیدوارم تا شنبه برسه. فقط مشکل این جاست که دولت محترم مدرسه‌ها رو تعطیل کرد و کمی دستمون بسته است. اگه نیازمندی رو می‌شناسین که بچه مدرسه‌ای توی رده‌ی سنی 7- 12 ساله‌اس. لطفا خبرمون کنین.

پ.ن. امشب که از همان حوالی رد شدم منتظر بودم ببینمش. همانجا نشسته بود. گریه می‌کرد. کنارش رفتم و نشستم روی جدول پیاده رو. هرچه پرسیدم چرا گریه می‌کنی نگفت. خندید و خواست حواس مرا پرت کند. گفتم تا نگویی پیشت می‌مانم. خواستم بخندانمش. نخندید. اصرار کردم، باز هم نگفت. کنارش نشستم و به عابران پیاده نگاه کردم. تا حالا از این زاویه مردم را ندیده بودم. قرار شد به پدرش بگوید و اجازه بگیرد تا شنبه یا یکشنبه با هم برویم خرید. با دوستانم هماهنگ کردم تا عصر روزی، قبل از عید ببریمش خرید و براش لباسی نو بگیریم. برگشتم خانه اما دلم هنوز همانجا روی جدول کنار خیابان جا مانده بود.

Send   Print

امروز، آخرین روزی بود که در آن قسمت کار می‌کردم. ناگهان در پله‌ها دیدم‌اش. قیافه‌اش تغییر نکرده بود. سلامی دادم به رسم ادب و دوستی قدیمی. شش ماه گذشته بود اما در این میان که صورتش را ندیده بودم به نظرم زیاد‌تر می‌آمد. هنوز در نظرم همان دختر پر شر و شور گذشته بود. شوخی‌هایمان در چند ثانیه مقابل چشمانم آمدند و محو شدند. حالا ازدواج کرده بود و برایش خودش خانمی شده بود.

از اینکه رسمی حرف می‌زدیم خنده‌ام گرفته بود. با کنایه پرسیدم همه چیز خوب است؟ و جواب داد: آره شکر خدا خوبه. خوشحال شدم. نمی‌دانم چه رازی هست که بعد از ازدواج همه‌ی دختر‌هایی که باهشان دوست بودم را از من دور کرد. آنقدر دور شدند که دلم برای بعضی‌هایشان آنقدر تنگ می‌شود که وقتی کسی را می‌بینم با قیافه‌ای شبیه‌شان یادشان می‌افتم و لحن صدایشان در سرم می‌پیچد. برایم آرزوی موفقیت کرد هر کجا که هستم و منم برایش آرزوی خوشبختی کردم هر کجا که هست. خداحافظی که کردم دلم گرفت. یاد شب‌هایی افتادم که در آغوش هم، تا صبح می‌خندیدیم. یاد لذت بی‌پایان آن لحظه‌ها افتادم و یاد دست‌هایش، که آزاد بودند و این روزها دیگر خیلی دور.