March 07, 2007
...

از طریق: زن نوشت

چند ساعت است که می‌خواهم بنويسم و نمی‌توانم. کلافه‌ام. دروغ است اگر بگويم همه‌اش به خاطرِ نگرانی‌هايم است برای دربازداشت‌مانده‌ها. اما واقعاً می‌شود شنيد که شادی را هم برده‌اند به انفرادی و کلافه نبود؟ کاش بودم و توی آن راهروی نکبت داد می‌زدم: «شادیِ من کجايی؟ چرا تو انفرادی؟» برای شهلا اين را می‌خوانديم که شايد دل‌گرمی‌ای باشد. شهلا جان خوبی؟ چرا مريم و نسرين و زارا را برده‌اند به بندِ عمومی؟ چه سخت بايد باشد دوری از بقيه‌ی بچه‌ها. پروين... خوبی پروين؟ مهناز داروهايت را به موقع به تو می‌دهند؟ رضوان جان زونا خيلی درد دارد؟ خانم گوارايیِ عزيز برايتان دارم ضدفيلتر ای‌ميل می‌کنم. کی چک می‌کنيد؟ بچه‌ها گرسنه‌ايد؟ اعتصابِ غذا داغون نکندتان؟ مينوجان چندمين بار است با چشم‌بند بازجويی می‌شوی؟ سوسن، کاش می‌شد بروم به استقبالِ خانواده‌ات در فرودگاه. حسين‌زاده، قول دادی قوی باشی. هستی؟ محبوبه خودت گفتی «بی‌خبری، شکنجه است»؛ چرا خبر نمی‌دهی پس؟ جلوه، صدای خنده‌هايت را نمی‌شنوم. خوابيده‌ای؟

فکر می‌کنم آزادم و بعد می‌بينم که نيستم. هنوز صبح و ظهر و شب فرقی نمی‌کند برايم و منتظرم که با هر خبری، زنگی، صدای دری از جا بپرم. مثلِ همه‌ی آن دو شب و دو روز. ما، همه‌ی ما 15 نفری که ديشب و امشب آزاد شده‌ايم، آزاد شده‌ايم؟ صدای مضطربِ ساقی که اين را نمی‌گويد. کلافگیِ من که اين را نمی‌گويد. خسته‌ام و زياد حرف می‌زنم و نمی‌دانم چرا نمی‌توانم بنويسم. نمی‌توانم بخوابم. نمی‌توانم صدای خواندن‌هايمان را از گوشم بيرون کنم که:

هرآن‌کس عاشق است از جان نترسد
که عشق از بند و از زندان نترسد
دلِ عاشق بـُود گرگِ گرسنه
که گرگ از هی‌هیِ چوپان نترسد

پ.ن. داشتم مطلب دیگری آماده می‌کردم برای پست کردن. نوشته‌ی پرستو را که الان خوندم پشیمان شدم. حرف‌هام خشک شد در گلو.


http://www.dreamlandblog.com/2007/03/07/p/11,33,19/