از طریق: ناشناختهها
مشت دنیا که برات باز شد، میبینی که این کهنه به این آسانیها دگرگون بشو نیست. میبینی که یک زورگو که رفت، معمولا یک زورگوتر جاش را میگیرد. میبینی که انگار زور همیشه پیروز است. میبینی که امکانهای انتخابهات عموما میان بد و بدترند. میبینی جدالهای دنیا بسیار مواقع میان جهالتهاییاند که شکلهای متنوع به خود گرفتهاند. میبینی که مهر جز کلام دستمالی شدهی تکراری چیزی نیست. میبینی بسیار چیزها که در زندگی ارج میگذاردی در دنیا محل سگ هم ندارند. میبینی جایی برای فرار نیست و هر گوشه یکی با یک طناب دار ایستاده. میبینی بسیار واژههای سنگین و پر طمطراق که آدم ها در طول تاریخ ساختهاند را میشود با تق یک سوزن ترکاند و جز هوا چیزی نیافت. میبینی بیقدرت در این کهنه، تو هم هیچ نیستی. میبینی استیصال چقدر تهوع آور است، اما آن را هم میشود با یک کم استدلال به خود قبولاند. میبینی در جستجوی جرقهای از خرد میشود تمام دنیا را زیر و رو کرد و دست خالی بازگشت. میبینی جز آفتاب صبح اتاقت هیچ چیز به راستی از آن تو نیست. میبینی عمر خودت هم چندان چیزی بلندتر از عمر یک روزهی یک حشرهی میوه نیست، و میبینی میشود این کوتاه را چه ساده از کف داد.
و بناگاه در مییابی که شادمان بودن، به راستی و با حضور، بودن، دلیرانه ترین کاریست که میشود به آن تن در داد.