October 15, 2006
عکس تو

یادم نمی‌رود سه سال پیش بود. یک مهمانی بزرگ با انبوه مهمان‌ها. از همان دور که دیدمت با موهای فرفری‌ات به دلم نشستی. با صورت مهربان و زیبایت. بهت پیشنهاد رقصیدن دادم. با خنده‌ای مبهمی بر گوشه‌ی لبانت قبول کردی. یادم نمی‌آید آن‌شب چقدر باهم رقصیدیم. اما نگاه‌هایت یادم هست. در همه‌ی آن نور‌های عجیب و غریب و سر و صداهای مهمان‌ها این تنها ما بودیم که فقط به هم نگاه می‌کردیم و می‌رقصدیم و حواسمان به دیگران نبود. من که محو زیبایی تو بودم و تو نگاهت امتداد غروری بود در چشمانت که مرا با خودش به دنیای دیگری می‌برد.

امروز که عکس‌های عروسی‌‌ تو را برایم ای‌میل کرده‌بودند، احساس بدی داشتم. به چشمانت که نگاه می‌کردم همان چشم‌ها بود. آرزو کردم فقط یکبار دیگر باهم برقصیم. یا شاید یکبار دیگر به هم زل بزنیم، تنها برای چند ثانیه. افسوس خوردم که کاش آنچه در دلم بود برایت می‌گفتم. آن روز‌ها خجالتی بودم. شاید افسوس تنها راه چاره باشد برای من. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت و من همچنان به عکس‌ات نگاه‌ می‌کردم. عکسی که برایم مثل تو حالا باارزش بود. ناخودآگاه به پسری که حالا همسر توست و در آغوشت گرفته حسودی کردم. همیشه همینطور بوده. فلسفه‌ی عشق در نرسیدن است. این را می‌دانم اما ... . چیزی انگار قلبم را فشار می‌دهد. نوشتم تا این حس‌ام را به یاد داشته باشم. همین.


http://www.dreamlandblog.com/2006/10/15/p/03,57,04/