October 06, 2006
نگاه

امروز جمعه زهرا خانم کسی که به خانه‌مان می‌آید تا به مامان کمک کند برای کارها‌ی خانه، دختر کوچکش را هم آورده بود. صبح تا نگاهش کردم دلم لرزید. دوازده سال بیشتر نداشت. اما چیز غریبی در چشمانش بود. همانطور که لیوان‌ها را خشک می‌کرد و دلش می‌خواست صدای قرچ‌قرچ تمیزی‌اش در آشپزخانه بپیچد زیر چشمی نگاهش می‌کردم. احساس بدی داشتم. دلم می‌خواست خودم برم لیوان‌ها را از دستش بگیرم و خشک کنم. انگار ذغال داغی را روی دلم گذاشته باشند.

نگاهش مثل خیلی‌های دیگه بود. مثل علی‌رضا که سرچهارراه برایم اسپند دود می‌کند و می‌خندد بی‌صدا، مثل سمیه که روی ترازویش می‌روم و دوتایی کلی حرف می‌زنیم مثل دو تا دوست، مثل زهرا دختری که در یکی از روستاهای اطراف جنگل نور در شمال دیدم‌اش و بی‌اختیار روی ترمز زدم تا عکسی از نگاهش یادگاری بگیرم. همه‌ی نگاه‌ها یک حس دارد برای من. چیزی از جنس بلور و دلتنگی، یا شاید از نور و احساس لطیف کودکانه. شوق بازی در دل، اما کارها مانده تلنبار، شوق خنده و لی‌لی دردل، اما خرجی خانه پس از کجا؟ گاهی از بودن خودم شرمسار می‌شوم. نمی‌دانم تنها من اینطورم یا همه آنهایی که رنگ نگاه‌ها برای دل‌هایشان فرق دارد؟

Zahra.jpg

پ.ن. مثل اینکه دیگر در فلیکر نمی‌توانم عکس بگذارم. برای عضو‌های عادی گویا تعداد عکس‌ها دویست عدد است و منم الان چوب خطم پر شده است. کارت اعتباری هم که ندارم عضو حرفه‌ای بشم.


http://www.dreamlandblog.com/2006/10/06/p/04,42,54/