April 16, 2006
همه‌جا و هیچ‌کجا

گفت: به نظرت امریکا در مقابل این حرکت ایران چگونه بازی خواهد کرد؟ مذاکره یا جنگ؟
گفتم: نمی‌دانم.
گفت: حالا فکر کن بگو.
گفتم: حوصله فکرکردن هم ندارم. هرچه می‌شود بادا باد !
گفت: تو که همیشه کلی با من بحث می‌کردی با دلایل خودت.
گفتم: دیگر بحثی ندارم. اصلن وطنی ندارم.
گفت: پس این پلاک طلایی نقشه‌ی ایران چیه بر گردن‌ات؟
گفتم: سرزمین رویایی من همیشه ایران بوده و خواهد بود.
گفت: پس چرا اینقدر ناامید و عصبانی هستی؟
گفتم: خسته شدم از بس از دست این سیاستمداران بی‌شعور جوش خوردم.
گفت: خیلی جدی می‌گیری.
گفتم: از وقتی به یاد دارم همیشه سیاست‌هایشان با روح انسانی و منطق بشری مخالف بوده.
گفت: حالا می‌خوای چکار کنی؟
گفتم: گور بابای سیاست.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: یعنی دیگه نمی‌خوام فکر کنم و خودمو حرص بدم.
گفت: چاره‌ای داری؟
گفتم: سعی می‌کنم زودتر از این زندان نامرئی خلاص بشم.
گفت: وطن‌ات چی؟ همونی که براش می‌مردی؟
گفتم: وطنم، یه پلاک طلایی است بر گردنم تا وقتی بمیرم یا شاید سرزمینی در قلبم.
گفت: یعنی هیچ امیدی دیگه به اصلاح و آبادی این سرزمین نداری؟
گفتم: نه! هیچ امیدی، شاید سرنوشت این خاک اینطور بوده.
گفت: و شاید سرنوشت ما هم ...
گفتم: صدای شاملو در سرم می‌پیچه، موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش دارند.
گفت: ما نسل غریبی هستیم. همه‌جا و هیچ‌ کجا را سرزمین خود می‌دانیم.
گفتم: آره، همه‌جا و هیچ‌ کجا ...


http://www.dreamlandblog.com/2006/04/16/p/03,13,08/