March 05, 2006
...

از طریق: زن روزهای ابری

می ايستاديم روی ريل ها و قطار می شديم و تا تهش را می رفتيم . تا تهش را ؟ برای من و تو که کوچک بوديم آن جا تهش بود و فکر می کرديم دنيا مال من و توست . فکر می کرديم کوير را ساخته اند تا من و تو باد که می آيد فرفره ها را بچرخانيم و تو از ته آن کوچهء پايينی داد بزنی : علی ، علی اون جا رو ببين ... و آن روز من ته انگشتانت را گرفتم و رفتم تا ببينم . چيزی نبود جز کوير و کوير و کوير . راستش هميشه دلم می خواست نويسنده شوم . اما نشد . نوشتن اگر هيچ چيز برايم نداشته ، دست کم کلی خاطره را يادم آورد : هِی پسر ! اون بالا چی کار می کنی ؟ ... يادت هست ؟ خواهش می کنم برنگرد . خاطرات آن سالهای دور بگذار دست نخورده باقی بماند . می دانم نبايد اين ها را می نوشتم . با اين هم گفتم تا بدانی هنوز تنها دوست منی . آدم از پس اين همه سال و خاطره می فهمد دوستی ها مال چند روزند و بعد همه چيز تمام می شود ولی تو ... يادت باشد آن جا توی دل کوير ، مادر بزرگ منتظر است تا برايمان قصه بخواند . يادت باشد کوير هنوز مال من و توست . تنها مال من و تو ...


http://www.dreamlandblog.com/2006/03/05/p/03,30,06/