February 13, 2006
از خود بیگانگی

از طریق: یک لیوان چای داغ

مگر ما موقع دنيا آمدن خودمان مليت و كشورمان را انتخاب می‌كنيم؟ وقتی نمی‌كنيم چه لزومی دارد كه تا آخر عمر يك جوری خودمان را وصل به سنت‌های سرزمينی بدانيم كه به تصادف در آن به دنيا آمده‌ايم؟ از خودم می‌پرسم آيا يك انسان حق ندارد بگويد من اين جايی را كه به دنيا آمده‌ام را به هر دليلی دوست ندارم و علاقه‌مندم زبان و ارزش‌ها و دانسته‌ها و دل‌نگرانی هايم را معطوف به جای ديگری از دنيا (يا اصلا هيچ‌جا) بكنم. اگر اين يك حق ساده انسانی است پس چرا بعضی از ما از اين كه كسی «ازخود بيگانه» يا «غرب‌زده» است يا با فرهنگ و تاريخ كشور خودش آشنا نيست يا در مقابل كشورش احساس مسووليت نمی‌كند يا زبان خارجی را به‌تر از زبان مادری بلد است ناراحتيم و حتی او را محكوم و اگر دستمان برسد محروم از حقوقش می كنيم؟ اصلا اين لغت از خود بيگانه كه جلال و شريعتی انداختند توی دهن ما ها حرف معنی داری است؟ وقتی كل بحث مليت و سرزمين قراردادی بيش نيست و من هم تصادفی داخل يكی از اين قرارداد‌ها قرار گرفته‌ام آيا اساسا همين كلمه «خود» چيز معنی داری است كه بخواهم به چيزهايی مثل خودشناسی و خودباختگی فكر كنم؟


http://www.dreamlandblog.com/2006/02/13/p/08,28,13/