Send   Print

از طریق: امشاسپندان

بابا را که به خانه آوردند، من و برادرم بی حرف خودمان را در آغوش پر مهرش که خدا می داند چه آرامشی دارد و چه اطمینانی رها کردیم.... نیم ساعتی بی حرف فقط زار زدیم، فقط زار زدیم. نیم ساعت پیش که روی کاناپه هال خوابت برده بود، بالای سرت ایستادم و موهای سرت را دیدم که با چه سرعتی سفید شدند، چروک های دور چشم هایت که انگار هر روز عمیق تر می شوند، نفس هایت که دیگه آنقدرها آسان بالا نمی آیند. چند وقت بود من به زیر و بم صورت مهربانت دقیق نشده بودم؟ چشم هایم را که می بستم، تصویر چند سالگیت نقش بسته بر آن بود؟ می دانی چقدراز خودم خجالت کشیدم که مدت ها است _کی می داند؟ شاید سال ها حتا_ که به زیر و بم صورتت دقیق نشده ام؟ فقط هر سال روز تولدت، وقتی با خنده کیک تولدت رابریدی و گفتی یک پله دیگه به ان دنیا نزدیک تر شدم دلم گرفته است و بغض کرده ام و اعتراض که این چه حرفی است دیگه بابا جان؟... من چقدر امشب دلم هوای یازده دوازده سالگیم را کرده که صبح جمعه به زور من را از رخت خواب بیرون می کشیدی، لباس گرم تنم می کردی و می گفتی ای کدو تنبل! بچه های مردم الان یک دور از کوه بالا رفتند و برگشتند تو هنوز از این پتو دل نمی کنی!