November 18, 2005
یاد روزهای بر باد

امروز از آن روزهایی بود که چند سال تجربه اش را نکرده بودم. دلم برای چنین روزهایی تنگ شده بود که باز اتفاق افتاد. یاد کودکی ام بیشتر می افتم.

نزدیک های ظهر بیدار شدم. دیدم مامان و بابا دارند صندوق خونه را تمیز می کنند. اصلن از صدای آنها بود که بیدار شدم. چون اتاقم نزدیک صندوق خونه است. یک کم که دور زدم حس گمگشته ی همان سال های قبل در من باز بیدار شد. مثل وقت هایی که بچه بودم و موقع خانه تکانی دم عید وظیفه ی بزرگم گرفتن پایه های نردبان بابا بود. هر از چند گاهی هم غرغری می شنیدم که بچه جان دست به آن نزن. می افته می شکنه.

دوباره به همان روزها برگشتم. خیلی وقت بود می خواستم تابلوهای فروغ و فرهاد و صادق هدایت و شجریان و مصدق را که همه شان را یک جا خریده بودم به دیوار بزنم. تا امروز دیوارهای اتاقم سفید سفید بودند نمی دانم چرا این لخت و عور بودن دیوارها را دوست داشتم. تابلویی که مامان از شاملو کشیده بود و دو سال پیش در نمایشگاهش نفهمیدم چرا به کسی که می خواست دویست هزار تومان بخرد نفروخت و روز آخر نمایشگاه به من کادو داد. راستی امسال هم شاید نمایشگاه داشته باشند با دوستانش. کاش این مجازی بودن ما اینقدر دست و پاگیر نبود و من همه ی شما را دعوت می کردم. چقدر خوب می شد.

دیدن مامان و بابا در حالیکه داشتند رختخواب های صندوق خونه و خرت و پرت هایش را جا به جا می کردند باز مرا به همان سال ها برد. سال هایی که کودک بودم و صدای مرضیه ظهرهای جمعه را طلایی می کرد. سال هایی که گاهی دوست داشتیم یادمان برود در حال جنگیم. سال هایی که بابا هر روز جمعه اش پرده های اتاق پذیرایی را کنار می زد تا به قول خودش فرش ها و خونه ضد عفونی بشوند. چه کیفی داشت دراز کشیدن زیر آفتاب، روی فرشی که بوی خونه ی خودمان را می داد و ماشین بازی کردن در حاشیه ها و گل و بوته های فرش، که برای من حکم خیابان را داشتند برای ماشینم. خرس زرد پشمالویم را دوباره از میان وسایل صندوق خونه پیدا کردم. دلم برایش تنگ بود. باید ببرمش حمام. کثیف شده بود. یاد شب هایی بخیر که کنارش می خوابیدم در تخت کوچکم و آنقدر باهش حرف می زدم تا خوابم می برد. اصلن چه کسی گفته ما بزرگ شدیم؟ چه کسی گفته آدم بزرگ ها نباید خرس زرد پشمالو داشته باشند؟

امروز باز به یاد همان سال ها پرده های اتاق را کنار زدم. گذاشتم خورشید کم رمق ترین پرتو های خودش را به داخل اتاقم بتاباند. پنجره را باز کردم بیرون زیاد سرد نبود. بوی پاییز داخل اتاق پیچید. از لبه ی پنجره درخت نارون همسایه را نگاه کردم که هر کدام از برگ هایش به رنگی بودند.

سی دی شجریان را گذاشتم، بوی روزگاران قدیم باز داخل خانه پیچید. مرغ سحر می خواند. تختم را کناری زدم. کوچکترین جایی را که می دیدم به سراغش می رفتم تا با دستمال خیسم که بوی گرد و غبار می داد تمیزش کنم. کف اتاق که سنگ بود را آنقدر سابیدم که برق بزند. گلیم قرمز و سبز و سرخابی ام را وسط اتاق پهن کردم. رنگ هایش مرا بیشتر یاد عشایر و زندگی رنگ به رنگ شان می اندازد. چند وقتی بود لوله کرده بودمش یک گوشه ی اتاق. تابلو ها را به دیوار زدم و هر کدام را از دور نگاه کردم تا کج نباشد. انگار فروغ و هدایت روبه روی هم به هم لبخند می زدند. شاملو چیزی به مصدق می گفت. فکر می کردم از اینکه دیگر یک گوشه ی اتاق انبار نشده اند خوشحال اند. شجریان اما ساکت بود زیر عکش اش نوشته: سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست، هر که درین حلقه نیست فارغ از این ماجراست.

عصر که شد خورشید پرتوهای کم رمقش را از روی زمین برچید. نسیم پاییزی سردی می آمد. پنجره را بستم. درخت نارون تنها مانده بود. در اتاق را بستم تا تابلوها با هم تنها باشند. شاید درد دلی با هم داشته باشند. شاید شجریان بخواهد مرغ سحر بخواند. کاش من هم می توانستم بشنوم.

بابا تازه صدایم می کرد برای نهار گرچه نزدیک عصر بود. ماهی قزل آلا درست کرده بود. دست پختش عالی بود. قدر این روزها را باید بدانم. خواهر نازنین در غربت و برادر کوچک ترم در شهری دیگر. من فقط فرصت به یاد آوری روزهای گذشته را بدست آورده بودم. روزهایی که در عکس های قدیمی و قهوه ای رنگی با صورت هایی که به دوربین نگاه می کنند محصور شده اند. روزهایی که شاید تنها خاطره اش برای همه ی ما نوستالژی روزهای دور و دراز کودکی را همراه داشته باشد. روزهایی که موهای بابا اینقدر سفید نبود و مامان دست هایش چروک نداشت. روزهایی که برایمان امن ترین جا، دامان گرم اش بود. امروز برای من شبیه یکی از همان روزها بود.


http://www.dreamlandblog.com/2005/11/18/p/05,06,25/