November 14, 2005
واداده ایم دوستان ... واداده ایم

خب شاید تقصیر شما نباشد. اینطور شده ایم دیگر. بی خیال. روزمره. حال و حول مان که به راه باشد گور بابای فیلترینگ. دیگر پنجره های بسته برایمان پیامی ندارد و حتا آسمان مه گرفته هم دل مان را به فکر کردن وا نمی دارد. که حوصله اش را دارد؟ برو بابا حالت خوشه.
حال من هم خوش نیست. شاید امید واهی داشتم. شاید توهم. فکر می کردم می شود با جمع کردن من و تو، ما شویم. زهی آرزوی رفته بر باد.
کاش همان اول می گفتید که حالش را ندارید. خب من هم سرم را داخل روزمره ام می کردم و سعی می کردم مثل شما بگذرانم این روزهای کمیاب جوانی را. خیلی فکر کردم اما به پشت سرم که نگاه کردم دیدم خیلی کم هستیم. یعنی در مقابل سانسورچیان مسلح ما تعدادمان و هدفمان خنده دار می نمود.
نمی دانم تقصیر کیست؟ چه کسی جوانهای این شهر را اینطور کرده؟ چه گرده ای در هوای خاکستری پخش است که ما را بی خیال کرده؟ چه فسونی چه جادویی دل اینها را اینقدر کوته بین و خام کرده؟ چرا هیچ کس حاضر نیست کمی آنگونه تر باشد؟
نمی خواستیم انقلاب کنیم که، از چه روی حال و حوصله ندارید. راست می گویی شاید قدم زدن در خیابان ها و مترکردن پیاده روها در این هوای سرد و دست یار را فشردن برایتان لذت بخش تر باشد. همین است که می گویم وا داده ایم. نمی خواهم عده ی خاصی را متهم کنم اما نمی دانم این نسل جوان ما را چه می شود؟ اینها چرا اینقدر ناامیدند؟ چرا اینقدر خاموش و بی نظراند؟ چرا بی حوصله اند؟ خموده اند؟ باور کنید من دارم می بینم هر روز. خیالبافی نمی کنم. من هر روز نمونه های تیپیک جوان های ایرانی را می بینم. به هیچ چیز دل نمی بندند. به هیچ راهی وفادار نیستند. هیچ ابری را برای دمی غنودن در زیر سایه اش انتخاب نمی کنند. حیف ... صد حیف ...
کاش کمی حوصله داشتیم. کمی تحمل. کمی آرزو و آرمان. از همان چیزهایی که پدرانمان برایش وقتی هم سن ما بودند جان می دادند. می سوختند. فریاد می زدند. آن روزها هم ساواک بود. پدران من وتو اما با هم بودند. گرچه این روزها بی هم اند.
واداده ایم دوستان. واداده ایم. این زندگی سگی را سپری می کنیم چون کار دیگری نداریم. هر شب که می خوابیم برای اینکه فردا باید برخیزیم. کارهای هر روز را تکرار می کنیم بی هیچ پرسشی. سیاست را واداده ایم. انتخابات را. شاید لیاقتمان همین ریس جمهور است دیگر. وقتی نمی دانیم چه می خواهیم از دنیا همین می شود. راستی می دانی در سه ماه اخیر بیست میلیارد دلار از کشور خارج شده. سرمایه های پدران من و تو. چه فرق دارد؟ راست می گویی شاید دیگر این وطن، وطن نشود. تو چرا آخر اینطور بی خیالی؟ دلت نمی سوزد برای کشورت؟ آها شاید حوصله ی فکر کردن نداری. باشد.
فکر می کردم آزادی خودمان برای خودمان اهمیت دارد. نمی دانستم آخر. تجربه ی خوبی بود. فقط حرف می زنیم. حوصله ی فکر کردن به عمل اش را هم نداریم. فکر می کردم این تاری که دارند دور ما می تنند این عنکبوت های کریه چهره، حسی را در تو بیدار می کند. با خودم گفتم شاید دلت بخواهد کمی آزادتر باشی. اما نه. نمی دانستم که حس اش نیست. شاید برای همین است اینقدر فضای بلاگستان افسرده است. همه دوست داریم نق بزنیم. گله کنیم و آی هوار. راستش را بخواهید لیاقتمان همین فیلترینگ است. همین سانسورهاست. همین دولت است.
نمی دانم در کجا خواندم از آیدین آغداشلو که: آدم موظف است در زمانی که در آن بسر می برد حساسیت به خرج دهد و تاثیرگذار باشد و از خود معنایی بر جا بگذارد. اما گویا ما شامل حال این جمله ها نیستیم.

پ.ن. چند روزی نخواهم نوشت. این فضای گرفته ی بلاگستان بدجور آرزوهای آدمی را نابود می کند.


http://www.dreamlandblog.com/2005/11/14/p/10,42,13/