November 05, 2005
نقبی به داخل جامعه ی ایرانی

از طریق بلاگ: نازخاتون

دو سال پیش از این بود که یکی از دوستان تزدکترای یه خانوم ایرانی رو بهم معرفی کرد که به صورت یک کتاب به اینجا به چاپ رسیده. موضوعش رو که شنیدم ازش خواهش کردم که اون رو بهم چند وقتی قرض بده. اسم کتاب بود:« نامه های ایرانی در مورد بکارت» تحقیقی از خانوم هدیه نژینی (البته اگر تلفظ اسمش رو درست نوشته باشم). مطمئنم که حالا حالا ها این کتاب در ایران اجازه ی چاپ نخواهد گرفت و چقدر حیف.

هدیه از بیش تر از صد دختر تقاضا کرده که تجربه ی اولین رابطه ی جنسی خود قبل از ازدواج و یا حتا در شب عروسی رو براش تعریف کنند و یا روی کاغذ بیارند. شرط اساسی همه ی دخترها که حاضر به این کار شدند که البته طبیعی و نرمال هم هست, فاش نشدن اسم اون هاست. هدیه قصد داره با شکستن تابوی ویرژینیته ( چقدر از کلمه ی بکارت بدم میاد! شما یه معادل قشنگ فارسی سراغ ندارید؟) از واقعیت هایی پرده برداره که گاهی آدم رو شوکه می کنه و یه لحظه کتاب رو می بندی و چشمات رو هم؛ بعد حالت تهوع بهت دست میده و با خودت می گی :« نه امکان نداره!» خانوم لیلیان دلواس هم مقدمه ای برای این کتاب نوشته و با نگاهی موشکافانه و عمیق از زنان ایران گفته و جامعه ی ایرانی. من این قسمت رو خیلی دوست دارم:
« باکره یا قربانی؟ نه باکره و نه قربانی. تنها دخترانی جوان درست مثل همه ی دختران جوان در سراسر دنیا. این دختران از اولین تجربه ی زنانگی خود, تجربه ای شاد یا تلخ و غم انگیز, زیبا یا زشت, برایمان می گویند. گاهی با شرم و حیا و گاهی هم بی قید و راحت! اما همیشه با شایستگی ای بی نظیر.»

و ترجمه ی یکی از فصل های کتاب توسط نازخاتون:
« دردیست که حال میده »
اعظم, ٢٣ ساله, دیپلمه. محل تحصیل: تبریز. شغل: کارمند اداره ای دولتی در تهران. پدر: تاجر, مادر: کارمند بانک. تعلیمات دینی و مذهبی در خانواده: معمولی. اعظم اعمال مذهبی خود را به جا می آورد.
نمی دونم دقیقا منظورت از اولین تجربه چیه (می خنده), ولی خوب اولین تجربه ی من برمی گرده به زمانی که ١٦ سالم بود یعنی قبل از اینکه دیپلمم رو بگیرم. اولین تجربه ام با حسن بود. یه پسر شوخ و سرزنده که همیشه می گفت سه حادثه ی مهم در زندگی اش اتفاق افتاده. یه حادثه ی بد: رفتن به خط مقدم جبهه به عنوان داوطلب. یه اتفاق خوب که جبرانِ قبلی بوده: تعمیر وسایل برقی در منزل مسلمانان نمونه ی تبریزی!؛ و اما بهترین اتفاق (اعظم می خنده) به نظر حسن: ثبت نام کردن خواهرش نیره در همان مدرسه ای که من درس می خوندم و پس از اون آشنایی ش با من بود.
البته بگم که اون موقع ما هنوز در تبریز زندگی می کردیم و پدرم در اون جا کار و کاسبی کوچکی داشت. هر وقت که موقعیتی پیش می اومد به بهونه ی حاضر کردن و دوره کردن درس ها با نیره به خونه ی اونها می رفتم تا حسن رو ببینم. حسن هم به خواهرش که از خوش شانسی ما خیلی شکمو بود و عاشق شیرینی, پول می داد تا بره از یه شیرینی فروشی خیلی دور برامون شیرینی و گاهی بستنی بخره. خب ما هم به اندازه ی کافی وقت داشتیم که یه کارهایی بکنیم... کارهایی که می تونستیم (بلند می خنده). می دونی به حسن گفته بودم که نمی خوام «پاره»* بشم و هر دفعه بهش یارآوری می کردم که خواهر بزرگم گفته:«هر کاری دوست داری با پسرها بکن ولی حواست باشه پاره پوره نشی!» خلاصه که خواهرم, خودش با به کار بردن این دستورالعمل تونست یه ازدواج موفق و عالی بکنه؛ البته بعد از تجربه هایی که با دوست پسرهاش داشت و پرده ی بکارتش هم صحیح و سالم مونده بود! (بلند می خنده)
بنابراین من حواسم بود که حسن به«خط مقدم» ** (اصطلاحی که خود حسن به کار می برد) من کاری نداشته باشه؛ حسن هم که از کپل***من خوشش می اومد(می خنده), همیشه از «خط عقب» این کار رو می کرد؛ خط عقب من! (بلند می خنده). می دونی بار اول، خیلی درد داره ولی راستش رو بخوای من خوشم اومد (می خنده)... ما هم هر بار که همدیگه رو می دیدیم همین کار رو می کردیم. حسن اسمش رو گذاشته بود «دردی که حال میده», و خب راست می گفت (می خنده). باید اعتراف کنم بهت که من از این کار واقعا خوشم اومد و بهش عادت کردم... حتا الآن هم...به خصوص وقتی عادتم, همسرم رو وادار می کنم همین کار رو بکنه... درست مثل حسن (می خنده)... خب چون شوهرم مذهبیه, فقط هر بار که من عادت هستم قبول می کنه این کار رو انجام بده... میگه که در این دوران مجبور نیست دیه (صدقه!)ا بده... این طوری به نفعشه و براش صرف می کنه! ( با صدای بلند می خنده)...

*و **و*** کلماتی که خود نویسنده معادل اون ها رو به فارسی داده.


http://www.dreamlandblog.com/2005/11/05/p/07,33,39/