September 25, 2005
فراموشتان نکرده ام !

سلام آقا! راستش دلم برایتان تنگ شده بود. گفتم اینجا برایتان بنویسم. چند خطی با قلم مهر. دیشب خوابتان را دیدم. انتهای راهرو را که رد کردم در پس نور سفیدی که آن را روشن می کرد دری قدیمی بود. سمت چپ. در را که باز کردم چند تا پله بود به سمت پایین. رفتم. اتاق بزرگی بود که بالای رف عکس شما را گذاشته بودند. اتاق را گذشتم. دری داشت مثل در خانه ی مادربزرگم. در را که باز کردم ساحل دریا بود و صدای موج ها و مرغ های دریایی. پا بر شن های ساحل گذاشتم. بوی دریا به صورتم خورد. شما را دیدم پشت میزی نشستید و دارید چیزی می نویسید. شاید مانیفیست سوم. به سویتان دویدم. می خواستم حالتان را بپرسم. می خواستم بگویم که فراموشتان نکردم. ناگهان شما قلم خود را گذاشتید و پا به دریای سرد. آب های سرد دور پاهایتان کف می کرد. داد زدم نه! شما تندتر رفتید. برگه های دست نوشته تان در باد آواز می خواندند و به هر سو می رفتند. جلوی دریا ایستادم و در باد فریاد زدم. آنقدر که گلویم درد گرفت. اما صدای موج ها هر بار تلاش من را بیهوده تر می نمود. شما رفتید تا جایی که من فقط یک نقطه ی کوچک می دیدمتان. روی شن های ساحل نشستم. همانجا که آب با قوسی خیس یه طرفم می آمد چیزی می گفت و به دریا بر می گشت. شاید موج های دریا هم به شما حسودی می کردند.

آنقدر به افق خیره شدم که چشمانم درد گرفت. بعد نشستم و زدم زیر گریه. اشک هایم روی گونه می لغزیدند و تنم را نوازش می کردند. یاد برگه های شما افتادم به هر سو دویدم اثری از آنها نبود. نمی دانم باد آنها را به کدام سو برده بود. شاید در همه ی ایران پخش بودند. کنار ساحل راه افتادم و مثل کودکی که مادرش را گم کرده زار زدم. صدای باد نمی گذاشت کسی مرا بشنود. حتی موج ها هم نمی دانستند من برای چه گریه می کنم. کاش جرات این را داشتم مثل شما به دریا بزنم. کاش توانش را داشتم از موج های بلند نترسم. کاش امواجی که برای شما چون اشک ها و بغض های خاموشتان بود با من هم سر رفاقت داشتند. کاش دریا هم من را می شناخت. کاش من هم دریایی بودم. آقا ! من فراموشتان نکرده ام. چه این روزها که دیگر هیچ خبری از شما نیست. این روزها که دیگر کسی برایتان شمعی روشن نمی کند. کسی برایتان شعر نمی گوید. در این روزهای بی خبری من به یادتان هستم. به یاد شما و خنده های بی صدایتان همراه با صدای سرفه ها که امان نمی دادند. آقا! من فراموشتان نکرده ام.


http://www.dreamlandblog.com/2005/09/25/p/08,46,48/