September 24, 2005
آقا اجازه ما بگیم ؟

اول مهر، آمد بلاخره. یاد روزگاران نه چندان دور از فکرم بیرون نمی رود. بوی مهر، بوی دفتر و کتاب های تازه، شوق جلد کدن کتاب های نو و تازه، ترس از نگاه کردن به کتاب های نو که چیزی ازشان نمی فهمیدیم. شوق رفتن به یک سال بالاتر، استرس همیشگی شب قبل از اول مهر، دوستان قدیمم آیا هستند هنوز؟ نیمکت های چوبی زوار در رفته که هر سال آنها هم شکسته تر می شدند شاید اول مهر آنها هم خوشحال بودند که دیگر تنها نیستند، که کسی پیدا می شود رویشان یادگاری بنویسد، دردی شیرین برایشان. معمولن روزهای اول همیشه معلم ها مهربان تر بودند. هر سال تصمیم اول مهر بر این بود که امسال دیگر شاگرد اول باشم. صدای آقای ناظم از بلندگوی حیاط، همهمه ی بچه ها و دویدنشان بدون هیچ هدفی، بعضی ها خوراکی داشتند و می خوردند بعضی شوخی می کردند، شوخی های بچه گانه، یادش بخیر. چند سالی هست که برایم اول مهر دیگر استرسی ندارد، چند سالی هست که دیگر اول مهر برایم بوی کتاب های نو نمی دهد، چند سالی هست که حیران از گوشه ی حیاط به دویدن دوستانم نگاه نکرده ام، چند سالی هست با دوست هم نیمکتم برای جای بیشتر روی میز را تقسیم بندی نکرده ایم، چند سالی هست دیکته ی سر کلاس را با کیف هایی که ما را از هم جدا می کرد ننوشته ام. چند سالی هست که دیگر تنها غصه ام ننوشتن مشق های زیاد آقای معلم نیست، چند سالی هست که به یاد کودکی بازیگوشم هر سال در چنین روزی خاطراتم را مرور می کنم مبادا فراموششان کنم.
خدایا چنان کن که سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار، دعای هر روز صبح در سرمای ساعت هفت و نیم و ما خواب آلود تکرار می کردیم. چند باری گریه کرده بودم سر کلاس نمی دانم به چه علت اما هنوز صدای بچه های کلاس وقتی سرم را روی میز گذاشته بودم در گوشم می پیچد. بازی های راه مدرسه که طول مسیر راه را برایمان لذت بخش تر می کرد. نمی دانم چرا انسان ها وقتی کوچک اند برای بزرگ شدن لحظه شماری می کنند و تمام سال های بزرگسالی شان به خاطرات کودکی می گذرد. هر چه که بود این روزها ما با همان خاطرات خوش خنده ای بر لبانمان می نشیند. خاطرات شیرین جمعی که برای همه ی شما همانقدر لذت بخش است که برای من. چیزی نمی توانیم بگوییم جز اینکه یاد باد آن روزگاران یاد باد. بوی مدرسه، صدای همهمه، شوق دوست، نفس سرد پاییز، مبارک.


http://www.dreamlandblog.com/2005/09/24/p/01,05,34/