September 21, 2005
خانوم

چند روزی است که دارم رمان خانوم نوشته ی مسعود بهنود را می خوانم. آرام می خوانم و سعی می کنم اسم ها یادم بماند. در ذهنم هر خانه و کاخ قجر را مجسم می کنم. در ذهنم شخصیت های داستان انسان هایی زنده هستند که برای من تاریخ قاجار را تا زمان معاصر اجرا می کنند. کتابی دارم به نام گنجینه ی عکس های ایران و در کنار دستم باز است و هر فصلی می خوانم عکس های دربار قاجار را با آن چک می کنم و اینگونه شخصیت های داستان را با قیافه های خودشان می توانم مجسم کنم.
صد و پنجاه صفحه از ششصد صفحه بیشتر نخوانده ام اما دیشب نتوانستم اشک هایم را به اختیار درآورم هر خطی می خواندم اشکی از چشمم سرازیر می شد و بر گردنم فرود می آمد. دلم برای همه ی خودمان سوخت همه ی ایران و ایرانیان و تاریخ سراسر جنگ و عربده به قول شاملو. دلم برای کاخ گلستان تنگ است. برای عمارت بهارستان که حالا خوب می دانم چه خون ها برای مشروطیت در راه ایران بر سرسرایش ریخته شد. چه فریاد ها و زجه ها از ته دل در آن روزی که محمد علی شاه دستور داد قزاق ها بهارستان را به توپ ببندند کشیده شد. مشروطیتی که آن همه برایش سرهای ایرانی به بالای دار رفت در باغشاه دیری نپایید به دیکتاتوری رضا خان انجامید. در نظرم می آیند و هر یک داستان خود می گویند و می روند.
ملک المتکلمین و معتمدالواعظین را تحت الحنک دارند به باغشاه می برند به سوی دارهایی که برایشان آویخته اند. همچنین ابراهیم میرزا را پسر خانم سلطان که قرار ازدواج اش با نزهت السلطنه نوه ی شابابا (مظفرالدین شاه) به سرانجام نرسید. او از مشروطه خواهان بود و همیشه شب نامه های بیرون را برای نزهت السلطنه مخفیانه می برد مبادا خبرش به محمد علی شاه برادر بزرگتر نزهت برسد.
چند ساعتی از به توپ بستن مجلس نگذشته که تهران غرق خون و عربده است. توپچی های قزاق حتی به انجمن اخوت هم رحم نکرده اند و سرسرای پارک ظهیرالدوله محل اقامت ملکه ایران، همسر ظهیرالدوله نیز ویران شده. ملکه ایران به خانه ی دختر شابابا و نزهت السلطنه پناه آورده. گروهی دارند تابلوها و فرش های نفیس مجلس را غارت می کنند.
ملک المتکلمین وسط خیابان جلوی قزاق های سواره ایستاده به نماز و عده ای پشت سر اویند و در همان حال رو به آسمان می گوید: خدایا شاهد باش در راه نجات ملت از زیر بار ظلم از آنچه در توان داشتیم فروگذار نکردیم. طناب های دار منتظر او و مشروطه خواهان اند آویزان در هوای گرم تابستان. محمد علی شاه در باغشاه به اجرای کارها نظارت می کند. چند روز پیش که همه ی خانواده ی سلطنتی را به اندرونی کاخ گلستان دعوت کرد تا برایشان بگوید که گول شبنامه های مشروطه خواهان را نباید بخورید همین نزهت السلطنه بود که از برادر بزرگترش اجازه گرفت و چند جمله ای از حق و حقوق رعیت صحبت کرد و برایش ممالک انگلیس و روس را مثال زد که دیگر با دیکتاتوری کاری در دنیا پیش نمی رود. حرف های نزهت که تمام شد محمد علی شاه برآشفت و در حال که می گفت به توپ می بندم سراسیمه کاخ را ترک کرد و فردای آنروز به مادر خانوم و خواهر بزرگترش دستور داده بود که هر چه زودتر نزهت را شوهر دهند. اما نزهت السلطنه کسی نبود که زیر بار ظلم یک مرد رود حتی اگر او شاه باشد.

نزهت السلطنه که با خواهر خود و دخترش خانوم زندگی می کند چند وقتی است شاهد عشق کثیف خان همسر خواهرش است. خان که داماد شابابا است قبل از فوت او جرات تو گفتن را به همسرش نداشت اما پس از فوت شابابا جرات کرد و با بهجت السلطنه ازدواج کرد و پس از چندی جدا شد. حال به دنبال نزهت است و اشکال شرعی اش را که می خواهد دو خواهر را به زنی بگیرد با طلاق اولی می خواهد حل کند. روزی که در زیر زمین با فریاد این را برای دو خواهر گفت نزهت ناخواسته از دهانش پرید که قصد ازدواج با ابراهیم میرزا را دارد. او نمی دانست چند ثانیه بعد که تهران با توپ های قزاق ها روی بهارستان لرزید، خان مامور اعدام مشروطه خواهان می شود و ابراهیم میرزا را از صف بیرون می کشد و با اینکه عده ی کمی توانستند از اعدام برهند با دو گلوله او را به زانو روی زمین می اندازد. نزهت السلطنه تا مدت ها در غم این اشتباه خود می سوخت که اگر تنها چند ثانیه دیرتر اسم ابراهیم میرزا را به زبان می آورد او اکنون زنده بود.
چند روزی است که کشور شلوغ است در تبریز باقر خان و ستار خان قیام کرده اند ماموران دولتی به مشروطه خواهان پیوسته اند و به سوی تهران در حرکت اند. در چنین اوضاعی شبی خان مست به خانه برگشت و با شلاقی که همیشه در عمارت کلاه فرنگی داشت به جان مادر خانوم افتاد. گلدان چینی پنجدری به بیرون پرتاپ شد و شکست. نزهت و خانوم در آغوش هم از ترس بر خود می لرزند. او دختر شابابا را غرق خون می کند و فریاد های نه نه مادر همه ی اهل خانه را می لرزاند.
آن شب نزهت قبل از آنکه خان مست به سراغش بیاید فرار کرد و خان به سوی دخترش آمد و او را به سوی عمارت کلاه فرنگی که مخصوص عیاشی هایش بود کشید. مادر فریاد می زد: حیوان اون دخترته. قبل از آنکه خان به دخترش تجاوز کند نزهت با تفنگ دولول خان از پشت پرده ظاهر گشت و به خان گفت: تفنگ پره بگذار تا برود. خانوم همه ی راه را دوید اما بعدن متوجه شد آنشب خان به خاله اش تجاوز کرد و همان علت خودکشی نزهت السلطنه بود چند روز بعد در چاه خانه ی آسید اسداالله. شب قبلش به نزهت گفته بود که به جای او هم زندگی کند. او از نزهت قول گرفته بود.

اشک هایم دیگر نمی ایستادند. گذاشتم آرام پایین بلغزند به زنان ایرانی در طول تاریخ به این ملک فکر می کردم که هیچ وقت روی خوش سعادت را ندید. همیشه از بستر خاک تفدیده اش از خون مردان آزاده بر خاکش، مارهای دیکتاتوری و بدشگونی رشد کرده اند. با خود فکر می کردم چند تن مانند نزهت السلطنه در تاریخ داریم چند تن خفته به خون بی هیچ جرمی، چند نفس مانده بر بالای دار آویزان بی هیچ گناهی؟
دیشب تا اینجای داستان رسیدم ساعت سه نیمه شب بود خواستم بخوابم که صدای ناله های خفیف زن همسایه را شنیدم که شاید یادش رفته بود پنجره ی اتاق خوابش را ببندد. ناله های درد و لذت. فریاد های خفیفی که پشت سر هم می کشید وحتمن شوهرش نمی دانست پنجره شان باز است. من اما در ذهنم این فریاد ها ، فریاد نزهت السلطنه بود زیر تن سرد و عرق کرده ی خان. من اما فریاد او برایم فریاد هزاران زن مانده در تاریخ کشورم بود خفته در خون هوس مردی چموش با ظاهر اسلامی. خفته در خون بکارتی مظلوم و بی گناه چون نزهت. او فریاد می زد و من می گریستم.


http://www.dreamlandblog.com/2005/09/21/p/02,22,04/